یک وقت هایی شب که میشود، به سرت می زند کل شهر را راه بروی، خیال برت می دارد که پرده ها را کنار بزنی و تا صبح نگاه خیره ات را به تیر برق زیر پنجره ات بدوزی... یک وقت هایی شب که میشود احساس می کنی شاید، شاید کسی میلیون ها خیال آن طرف تر، به سرش زده چشم روی هم نگذارد !





پ.ن ؛ طبقه ی چهارم دم پشت بوم نشسته بودم با خودم حرف میزدم ، بارها پیش اومده که با خودم حرف زده باشم . توی خوابگاه بهترین جایی که هییییچ کس دور و برت نیست فقط همون طبقه ی چهارمِ دم پشت بومه.که یکی دو نفری کشفش کردن البته ...

 این طبقه ی چهارم بیشتر ساخته شده برای خلوت یا بعضا حرف زدن با خودت توی شب های لعنتی !