فضای اولیه فضای یک دفترِ شخصی است که در آن مردی  پنجاه ، شصت  ساله در آشپزخانه در حال درست کردن غذاست.

دفتر. یک دفتر مستندسازی است که کارمندان آنجا ناهار را در دفتر میخورند و وظیفه ی مردِ داستان (کمال) درست کردن ناهار و نظافت دفتر است...

که به ازای آن شبها  در یکی از  اتاقهای دفتر که مخصوص اوست میخوابد.

کمال شهرستانی ست و به همه گفته که هیچ کس را در تهران ندارد .

تمامی اعضای دفتر به او احترام میگذارند 

او آدم مذهبی است ، نماز اول وقت میخواند 

و البته دست پخت خوبی هم دارد :))

همه چیز خوب پیش میرود تا اینکه در یکی از شبها محمد(از اعضای دفتر) نیمه شب به دفتر می آید تا هاردش را بردارد که در صحنه ی مواجهه با سالن اصلی دفتر با لباسهای زنانه ای روبه رو میشود که روی مبل دفتر ریخته شده و کفش های پاشنه بلندی که کمی جلوتر افتاده !

محمد به سمت اتاق کمال میرود...

 در اتاق کمال بر خلاف همیشه بسته و قفل است و تلاش محممد برای باز کردن در بی فایده است.

فردا صبح در حالی همه به دفتر می آیند که همه چیز سر جای خودش استـ.

کمال چایی ریخته 

بچه ها پشت سیستم ها هستند 

همه چیز جز رفتار رییس دفتر با کمال.

رییس،دفتر که فردی مذهبیست و اعتبار دفترش برایش مهم است میخواهد که با کمال تسویه کند.

کمال ؛

آقا آخه واسه چی /

اقا شما بگین چی شده بعد من میرم ... هرجا خواستین میرم.جایی رو تدارم ولی ...(بغض میکند)

رییس دفتر اول سکوت میکند 

و بعد از محمد میخواهد به اتاق بیاید.

محمد چی دیدی دیشب /؟

محمد همه ی دیده هایش را تعریف میکند.

کمال بی هیچ حرفی تلفن همراهش را می اورد

به شماره ای زنگ میزند 

و روی اسپیکر میگذارد.

کمال ؛

سوگل دایی دیشب که دفتر موندی لباساتو اتداخته بردی وسط دفتر ؟؟

دایی خب گفتی کسی نمیاد که !

بی خداحافظی تلفن را قطع میکند.

کمال ؛

حاجی من چند،سال اینجا با ابرو کار کردم.

دیشب خواهر زادم واسه ثبت نام دانشگاش از شهرستان اومد 

شیطونه 

جوونه 

گفتم جایی نره بی آبرویی به بار بیاد

دیشبم خودم تو دفتر نموندم که راحت باشه !!

بالاخره فامیل واسه این وقتاست...

ولی حاجی به جون خدا شما :))) (ساده لوحی کمال) من بیراهه نرفتم حاجی.

رییس،دفتر پشتش را به کمال میکند

کمال چند لحظه ای منتظر میماند اما رییس بر نمیگردد.

کمال در اتاق را باز میکند که بیرون برود

که در این حین رییس میگوید ؛

آقا کمال واسه ناهار امروز برنج و مرغ بپز .





داستان دوم ؛

در یک خانه ی نامرتب ، تلویزیونی روشن است که هیچ کس بیننده اش نیست!

و اخبار از حوادثی میگوید که در آن خانه مخاطبی ندارد.

بعد از مدتی مردِ خانه را میبینیم که پشت یک سینکِ پر از ظرف در حال شستن ظرف هاست.

تیشرت نسبتا کثیفی به تن دارد و موهای جوگندمی اش که هنگام ظرف شستن روی صورتش میریزد کلافه اش کرده.

زنگ خانه به صدا می آید.

مرد به  زنگ اول واکنشی نشان نمیدهد.

برای دومین بار صدای زنگ به گوش میخورد.

مردِ خانه (با حالتی عصبی ) ؛ پوریا (پسرخانه) 

پووووریا کری؟؟؟

پاشو ببین کی دم دره !

خبری از پوریا نیست.

مرد ظرف ها را رها میکند  و با همان دستهای کف مال جواب آیفون خانه را میدهد.

مرد ؛ بله آقا بیارید بالا بی زحمت (با سردی)


بعد از شستن دستهای کف مالش وارد اتاق پسر (پوریا) میشود و میبیند پوریا در حالی  روی تخت دراز کشیده که هدفون به گوش دارد و صدای آهنگ راکش از هدفون به گوش میرسد.

پیک پیتزا فروشی دم در ایستاده و چند تقه ای به در آپارتمان نیمه باز میزندـ.

مرد بدون هیچ حرفی از اوپن چند اسکانس بر میدارد و پول پیتزا را حساب میکند.

و بی خیال از شستن ما بقی ظرف ها میرود سراغ پوریا .

مرد با دستش به پوریا میزند

پوریا از جا میپرد و هدفون را در می اورد

پوریا بدون اینکه کلمه ای با مرد حرف بزند از اتاق خارج میشود.

پوریا ؛ خیلیییی هم عالی(همراه با تمسخر)

بازم پیتزا ... اقا زشت نباشه یه وقت ما هرشب هرشب پیتزا میخوریم.

مرد ؛ سکوت 

پوریا ؛ بابا من با کی دارم حرف میزنم !!!

مرد ؛ زشت بودنشو از اون مامان (....) بپرس که ول کرده رفته.

پوریا ؛ نباید میرفت !!! باید میموند و هرشب هرشب چشمای کبودشو تحمل میکرد !!!

مرد ؛ (با حالت فریاد ) پوریااا اعصابم ریده ماله برو بتمرگ پیتزاتو بخور.

صبح تا شب واسه اقا کار کن 

شب تا صبح هم بیا خونه نوکریشو بکن ...

گشاد،بازیو میریزی دور .

از فردا باید مثل خرررر کار کنی.

فهمیدی ؟

پوریا ؛ قبلنا صبح تا شب پی قمار بودی 

شب تا صبحم به پاچه ی مامان بدبخت من...

بد نیس یه ذره هم آدم وار زندگی کنی ؟!

مرد به سمت پوریا میرود 

اما قبل از اینکه دستش به پوریا برسد 

پوریا  بهواتاقش میرود و در اتاقش را  قفل میکند.

مرد روی کاناپه مینشیند.

سرش را بین دو دستش قرار میدهد و در حالیکه آخرین تصویر ما از چشم های اشک آلود اوست فیلم به پایان میرسد.




داستان سوم ؛

مشتی وحید  که مرد شرافت مندیست کارگری یک قهوه خانه را میکند.

چایی میریزد 

نان و املت میزند 

و....

..

مشتی وحید نمونه ی یک مرد بامرام با خدا که در این سالها لب به قلیان هم نزده.

این روزها یک شادی نگران کننده دارد

از خواستگار دخترش با رفقایش حرف میزند.

خاستگاری دهن پر کن که از همه لحاظ نسبت به خانواده ی مشتی وحید بالاتراست.

او این روزها سخت تر کار میکند که اگر ماجرای خاستگاری قطعی شد  بتواند برای دخترش یک مراسم آبرومند برگزار کند.

ته دلش به این وصلت راضیست و از تحقیقات و غیره فهمیده پسر پسر خوبیستـ.

یکی از این روزها پسر به مشتی وحید زنگ میزند و از او ادرس محل کارش را میخواهد.

مشتی وحید با توضیح اینکه من چایی میریزم و املت میزنم و دستم به یک تنباکو برای قلیان های جوانهای مردم نخورده ادرس محل کارش را میدهد.

فردا ان روز ماموران به داخل قهوه خانه میریزند و همه را دستگیر میکنند من جمله مشتی وحیید.

مشتی وحید در حالیکه دست در دست ماموران است با پدر داماد چشم تو چشم میشود .

بعد از ثابت شدن بی گناهی مشتی وحید 

او را در قهوه خانه میبینیم که باز در حال چای بردن و املت درست کردن است.

در حالیکه دیگر سخت کار نمیکند 

چون خبری از مراسم عقد دخترش نیست !