امشب برایش اینطور نوشتم ؛
خوبِ من ،این روزها راحت تظاهر میکنم
تظاهر میکنم که صدای بلند دختری که شبها توی راه پله با زبان کردی حرف میزند و هیچ از حرف هایش نمیفهمم روی اعصابم نیست.
راحت تظاهر میکنم که غذاهای سلف دانشکده را دوست دارم!
تظاهر میکنم به حس نکردن بوی ترش عرق راننده تاکسی که امروز سوارم کرد.
تظاهر میکنم به اینکه سمت راست دهانم درد نمیکند و دندان عقلم که تازه جوانه زده آزار دهنده نیست.
من به محبت کردن به خیلی ها ، به تعریف از لباس پوشیدن و انتخابشانمن به دوست داشتنی بودن فقط بعضی از آدم های دور و برم تظاهر میکنم.
تظاهر میکنم که اصلا برایم مهم نیست خانواده ی من هم ساکن این شهر باشند ! یا اصلا اهمیتی ندارد کلاس ِ رشدِ هشت صبحِ فردا کنسل بشود یا نه!
من به بی خیالی ام نسبت به شکستن دلِ یکی از آشناها تظاهر میکنم.
اما اگر خودم را هم بکشم ...
اگر صد سال بروم کلاسهای بازیگری امین تارخ و کلا إندِ بازی کردن بشوم ...
اگر به اندازه ی همه ی دنیا ادا و اطوار یادبگیرم ...
نسبت به یک نفر نمیتوانم تظاهر کنم !
نسبت به تو .
دوستت که دارم نمیتوانم به دوست نداشتنت تظاهر کنم!
دلتنگت که هستم نمیتوانم تظاهر کنم که دلتنگ نیستم!
حتی نمیتوانم تظاهر کنم که گاهی لجم را در نمی آوری یا حرصم نمیدهی!
تو شده ای همه ی من...
و نمیتوانم تظاهر کنم که برایم این همه نیستی !
حالا عجیب دلم برایت پر میکشد.
من به غیرِ این نمیتوانم تظاهر کنم !