پارسال دقیقا توی همچین شبی سوار ماشین شخصی شد که به سمت اصفهان بیاید.
آن روزها هنوز به هم محرم نشده بودیم اما به بهانه ی آشنایی و به شوق دیدنم و یا شاید هم هر دو:))هر هفته یا دو هفته یکبار راهی اصفهان میشد... وقتی رسید که آخرای صبح بودو دم دمای ظهر. برایم دو کتاب خریده بود یکی از رضاامیرخانی و یکی از هوشنگ ابتهاج!
من هم برایش یک آیینه از میدان امام خریده بودم.
دل توی دلم نبود ببینم ان چیزهایی که کادو پیچ کرده چیست...آخرش هم تاب نیاوردم و گفتم ؛نمیخواهید کادوهایم را بدهید؟ او هم خندید و گفت ؛ الان نه 😏
بعد از چند دقیقه کتابها را که داد گفت ؛هفته ی پیش برای روز دختر ان گردنبند ناقابل را خریدم و این هفته هم ...ناقابل است بفرمایید:)
ناقابل نبود...نه گردنبند ستاره نشانش! نه کتابهایی که مقداری از ادکلن خود را به صفحه های انها زده بود و اول جلد یکی از کتابها نوشته بود ؛ تا تو با منی زمانه با من است.
از ان روز به بعد نفهمیدم چه شد که از ته دل ارزو میکردم تا آخر عمرم به قولی تا آن سوی ابدیت به قولش تا ابد و یک روز کنارش باشم...با او باشم و بشوم تک خاتون زندگی اش!
از پارسال که با پاهای مردانه اش پا گذاشت وسط زندگی ام
روز دختر برایم رنگی دیگر گرفت...
روز دختر
بوی عطر مردانه
و شاید طعم زندگی
..........................