دلقک ماند و مشروب و بیماری و فکر به نبودن!!!
و بسیار به طول انجامید تا خود را نجات دهد...
ماری رفت و دلقک انقدر انسان بود که مشروب رو بیاورد و با مشروب شغل خود را به تباهی بکشد
دلقک انقدر انسان بود که به فکر نبودن بیفتد
به فکر مردن
دلقک توی ذهن من انقدر انسان بود که به روزمرگی تن داد
به یک زندگی تکراری و خسته کننده تن داد
به گدایی تن داد...به نشستن روی پله ها و گدایی کردن!
اما تن نداد به رابطه ای جدید برای فراموش کردن ماری و بیرون امدن از حال و هوایش!
دلقک انسان بود
چون میدانست برای فرار از خاطرات ماری
نباید زندگی دیگری را به بازی بگیرد!
عقاید یک دلقک رو دوباره خواهم خواند:)
من با این کتاب به خوبی ارتباط برقرار کردم و این یعنی زنده شدن کوثر قبل از کنکور.
این چند روز هم جای هانس بودم
هم جای ماری!
برداشت بالاهم توقعی است شخصی که از هاینریش بل (نویسنده) انتظارش را داشتم تا پررنگ در ذهنم ایجاد کند :)) ...من اگر جای بل بودم حتما خواننده را عاشق هانس میکردم!
ممنون و ممنون و ممنون
از عزیزی که این کتاب رو به من معرفی کرد