ناگفته ها را میتوان نوشت.

برای ترنج

امشب نوشتم ؛



دختر من ترنج عزیزم ؛

امشب وقتی ساعت 11 و چهل دقیقه به پدرت زنگ زدم نتوانست با من صحبت کند.

چون پدرت هر شب تا دیروقت کار میکند تا نیازهای دل من را براورده کند...

بعد از صحبت نکردن باز باباحمیدت  تماس گرفت که نکند اب توی دلم تکان بخورد!

و اینها یعنی 

مادرت این روزها خیلی خوشبخت است:)

چون تکیه گاهی مثل پدرت دارد.

امیدوارم یک روز بفهمی تکیه گاهی مثل پدرت داشتن چه عالمی دارد!




یه صلوات به نیت سلامتی همه ی مردهایی که مجاهدند...

اون هم جهاد برای اهل منزل[اللهم صلی علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم]


۱۹ تیر ۹۶ ، ۰۱:۳۸ ۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
ناگفته نویس

تنگ

 به این زودی دلم تنگته... 



شاید چار پنج کلمه بیشتر نیست 

اما توش یه دنیا حرفه! 

شایدهم کمی بیشتر

۱۸ تیر ۹۶ ، ۰۵:۳۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ناگفته نویس

بابا حمید

مامان تو راهه 

حمید سر کار 

ارسلان پای دستگاه جدیدی که با کیبورد لپ تاپ و صفحه ی کامپیوتر درست کرده 

بابا در حال دیدن راز بقا 

و من...

توی فکر! 





پی نوشت؛


.

.

.

امروز برای دخترم نوشتم ؛ دختر عزیزم این روزها پدرت سخت در حال کارکردن است و حسابی درگیر پروژه هایش شده...امروز بابا حمید برای حرف زدن با مامان کوثرت کات داد و این یعنی من این روزها خوشبختم:)

۱۳ تیر ۹۶ ، ۲۳:۰۷ ۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
ناگفته نویس

حق

اینبار به بدخواهی انها به حسادت انها به بدجنسی و پلیدی انها حق نمیدهم

هر چقدر هم خودم را بجای انها میگذارم باز به انها حق نمیدهم!  

و هر بار مصمم تر میشوم زندگی ام  را بیش از پیش  دو دستی بچسبم! 

و هر بار مصمم تر میشوم قوی و عاشق ادامه بدهم! 

اینستا و تلگرام که هیچ! 

اگر لازم باشد همه دنیا را کنار میگذارم... همه ی دنیا جز حمید! 

؛خدایا کمکمون کن

۱۲ تیر ۹۶ ، ۱۸:۰۰ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
ناگفته نویس

از اولینها

.امروز ؛

برای اولین بار تو یه مدت طولانی از حمید  بی خبر بودم.

برای اولین بار پشت تلفن حمیدو با باباش اشتباه گرفتم و بادرجه ی بالایی از عشوه گفتم ؛سلااام عزییییزم...

برای اولین بار مامان چمدونشو بست و برای چند روزی راهی اهواز شد.

برای اولین بار تلگرامی به شرکت در عروسی دوستم دعوت شدم.

برای اولین بار مرغ شستم و بعد از هربار دستمالی کردن خانوم مرغه (اونم از روی دستکش)یاد شوهر بیچاره اش افتادم که الان سینه و رون خانومش توی دستای منه و اوقم گرفت!

و برای اولین بار قراره چند روزی هم مامان خونه باشمو هم دختر خونه! 

روز جالبی بود

ولی دوسش نداشتم!



.


پ.ن؛

شیخ و من هر دو طلبکار بهشتیم ولى

من به تو، او به نماز خودش ایمان دارد

۱۲ تیر ۹۶ ، ۰۰:۱۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ناگفته نویس

رگ خواب

رگ خواب هم اکنون در بهترین سینماهای سراسر کشور.

چند ماهی میشود که از دیدن رگ خواب میگذرد و من چه قدر دوست دارم این فیلم را دوباره ،سه باره و یا حتی چهارباره ببینم و با دنیای مینا(لیلا حاتمی )و کامران(کوروش طهامی) ارتباط برقرار کنم...

چیزی که رگ خواب نعمت الله را برایم جذاب کرده بود همراهی بی قید و شرط منِ  مخاطب با مینای فیلم بود...

بعد از فیلم که با حمید در باره ی فیلم حرف زدیم حمید گفت ؛تو اصلا فکرش را میکردی که کامران تو زرد از اب دراید؟؟؟بنظرم همه چیز طبیعی بود و من باورش کردم.

حمید درست میگفت کامران رگ خواب باور کردنی بود منتها تا جایی که مینای فیلم باورش داشت...

ما با مینای فیلم حرف های کامران را باور میکردیم ، با مینای فیلم از دست گه گاه بودنها و نبودنهای  کامران لجمان میگرفت و دقیقا با مینای فیلم به کامران مشکوک میشدیم و این که  نعمت الله با ظرافت جای مینا قرارمان میداد و در هر سکانسی  مثل مینا غافلگیر میشدیم برایم لذت بخش بود...

فیلم رگ خواب را باید دید...



.



.

پ.ن؛هر کدوم از ما یه مینا و یه کامران درون داریم

یه مینای زودباور که دنبال یه زندگی معمولی و ارومه...یه کامران خودخواه که به فکر منفعت طلبی های خودشه...

و البته یه دوستِ مینا که جایی که باید به داد برسه و باشه نیست!!!

۱۰ تیر ۹۶ ، ۲۱:۵۸ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
ناگفته نویس

گس طعم

.امید روزهای جوانی ام!

حمیدجان عزیزِمهربانِ گه خوش  خلقِ  گاه اخمو!

ولخرجِ  خسیسِ  صدابلند

مردِ پرقدرتِ  لطیف

معروفِ  کم شهرتِ  بااستعدادِ  خردمند

شجاعِ ترسو ،قایم کنِ  پیداکنِ  با نظم ،امید بخشِ  یاس اورِ  گاه پرحرفِ گاه کم حرفِ خَیِر ،ترشِ شیرینِ تلخ ،گس طعمِ من ،رحمتِ  پر  زحمت ،بد سرزنشِ  درهم بر هم ِ ارامِ شلوغ  پلوغ، کم خورِ خوب خورِ بجاخورِ خوش پزِ  آشپز ،بالابلندِ خوش  تیپِ  خوشِ  لحنِ  کَج  خُلق...

جانِ دل

یگانه عشقِ روزهایِ جوانی

آرام واردشو به قلبِ دخترک بیست ساله

عزیزی که  بی تو بودن را نمیتوانم تحمل کنم

خواستم بگویم دنیایم بدون تو سختت تحمل ناپذیر است...

۰۹ تیر ۹۶ ، ۱۷:۴۹ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ناگفته نویس

دیدار

.اعداد ترسناک میشوند 

وقتی ...

خبر از تعداد روزهایی میدهند 

که تو را نخواهم دید.

۰۸ تیر ۹۶ ، ۱۴:۱۵ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
ناگفته نویس

پریود

پریود اون قدرهاهم بد نیست...

شاید لازمه آدم چند روز در ماه با تمام قوا به جون خودش و اطرافیانش ، مخصوصا خودش بیفته !

لازمه تک تک خاطرات مزخرفِ زندگیشو مرور کنه 

و پا ب پای بعضی هاشون اشک بریزه !

لازمه یاد آدم بده های قصه ی زندگیش بیفته 

لازمه مشکوک باشه ، وحشی باشه و گاهی بزدل !!!

میدونی چرا ؟!

چون این چند روز پریودی تموم میشه و همه چیز بر میگرده سرجاش.

اون موقع میتوتی خدا رو بخاطر نبودن همیشگی این حس ها شاکر باشی .

شاید ...

۰۱ تیر ۹۶ ، ۰۴:۵۴ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
ناگفته نویس

نوشته های ناچیز


فضای اولیه فضای یک دفترِ شخصی است که در آن مردی  پنجاه ، شصت  ساله در آشپزخانه در حال درست کردن غذاست.

دفتر. یک دفتر مستندسازی است که کارمندان آنجا ناهار را در دفتر میخورند و وظیفه ی مردِ داستان (کمال) درست کردن ناهار و نظافت دفتر است...

که به ازای آن شبها  در یکی از  اتاقهای دفتر که مخصوص اوست میخوابد.

کمال شهرستانی ست و به همه گفته که هیچ کس را در تهران ندارد .

تمامی اعضای دفتر به او احترام میگذارند 

او آدم مذهبی است ، نماز اول وقت میخواند 

و البته دست پخت خوبی هم دارد :))

همه چیز خوب پیش میرود تا اینکه در یکی از شبها محمد(از اعضای دفتر) نیمه شب به دفتر می آید تا هاردش را بردارد که در صحنه ی مواجهه با سالن اصلی دفتر با لباسهای زنانه ای روبه رو میشود که روی مبل دفتر ریخته شده و کفش های پاشنه بلندی که کمی جلوتر افتاده !

محمد به سمت اتاق کمال میرود...

 در اتاق کمال بر خلاف همیشه بسته و قفل است و تلاش محممد برای باز کردن در بی فایده است.

فردا صبح در حالی همه به دفتر می آیند که همه چیز سر جای خودش استـ.

کمال چایی ریخته 

بچه ها پشت سیستم ها هستند 

همه چیز جز رفتار رییس دفتر با کمال.

رییس،دفتر که فردی مذهبیست و اعتبار دفترش برایش مهم است میخواهد که با کمال تسویه کند.

کمال ؛

آقا آخه واسه چی /

اقا شما بگین چی شده بعد من میرم ... هرجا خواستین میرم.جایی رو تدارم ولی ...(بغض میکند)

رییس دفتر اول سکوت میکند 

و بعد از محمد میخواهد به اتاق بیاید.

محمد چی دیدی دیشب /؟

محمد همه ی دیده هایش را تعریف میکند.

کمال بی هیچ حرفی تلفن همراهش را می اورد

به شماره ای زنگ میزند 

و روی اسپیکر میگذارد.

کمال ؛

سوگل دایی دیشب که دفتر موندی لباساتو اتداخته بردی وسط دفتر ؟؟

دایی خب گفتی کسی نمیاد که !

بی خداحافظی تلفن را قطع میکند.

کمال ؛

حاجی من چند،سال اینجا با ابرو کار کردم.

دیشب خواهر زادم واسه ثبت نام دانشگاش از شهرستان اومد 

شیطونه 

جوونه 

گفتم جایی نره بی آبرویی به بار بیاد

دیشبم خودم تو دفتر نموندم که راحت باشه !!

بالاخره فامیل واسه این وقتاست...

ولی حاجی به جون خدا شما :))) (ساده لوحی کمال) من بیراهه نرفتم حاجی.

رییس،دفتر پشتش را به کمال میکند

کمال چند لحظه ای منتظر میماند اما رییس بر نمیگردد.

کمال در اتاق را باز میکند که بیرون برود

که در این حین رییس میگوید ؛

آقا کمال واسه ناهار امروز برنج و مرغ بپز .





داستان دوم ؛

در یک خانه ی نامرتب ، تلویزیونی روشن است که هیچ کس بیننده اش نیست!

و اخبار از حوادثی میگوید که در آن خانه مخاطبی ندارد.

بعد از مدتی مردِ خانه را میبینیم که پشت یک سینکِ پر از ظرف در حال شستن ظرف هاست.

تیشرت نسبتا کثیفی به تن دارد و موهای جوگندمی اش که هنگام ظرف شستن روی صورتش میریزد کلافه اش کرده.

زنگ خانه به صدا می آید.

مرد به  زنگ اول واکنشی نشان نمیدهد.

برای دومین بار صدای زنگ به گوش میخورد.

مردِ خانه (با حالتی عصبی ) ؛ پوریا (پسرخانه) 

پووووریا کری؟؟؟

پاشو ببین کی دم دره !

خبری از پوریا نیست.

مرد ظرف ها را رها میکند  و با همان دستهای کف مال جواب آیفون خانه را میدهد.

مرد ؛ بله آقا بیارید بالا بی زحمت (با سردی)


بعد از شستن دستهای کف مالش وارد اتاق پسر (پوریا) میشود و میبیند پوریا در حالی  روی تخت دراز کشیده که هدفون به گوش دارد و صدای آهنگ راکش از هدفون به گوش میرسد.

پیک پیتزا فروشی دم در ایستاده و چند تقه ای به در آپارتمان نیمه باز میزندـ.

مرد بدون هیچ حرفی از اوپن چند اسکانس بر میدارد و پول پیتزا را حساب میکند.

و بی خیال از شستن ما بقی ظرف ها میرود سراغ پوریا .

مرد با دستش به پوریا میزند

پوریا از جا میپرد و هدفون را در می اورد

پوریا بدون اینکه کلمه ای با مرد حرف بزند از اتاق خارج میشود.

پوریا ؛ خیلیییی هم عالی(همراه با تمسخر)

بازم پیتزا ... اقا زشت نباشه یه وقت ما هرشب هرشب پیتزا میخوریم.

مرد ؛ سکوت 

پوریا ؛ بابا من با کی دارم حرف میزنم !!!

مرد ؛ زشت بودنشو از اون مامان (....) بپرس که ول کرده رفته.

پوریا ؛ نباید میرفت !!! باید میموند و هرشب هرشب چشمای کبودشو تحمل میکرد !!!

مرد ؛ (با حالت فریاد ) پوریااا اعصابم ریده ماله برو بتمرگ پیتزاتو بخور.

صبح تا شب واسه اقا کار کن 

شب تا صبح هم بیا خونه نوکریشو بکن ...

گشاد،بازیو میریزی دور .

از فردا باید مثل خرررر کار کنی.

فهمیدی ؟

پوریا ؛ قبلنا صبح تا شب پی قمار بودی 

شب تا صبحم به پاچه ی مامان بدبخت من...

بد نیس یه ذره هم آدم وار زندگی کنی ؟!

مرد به سمت پوریا میرود 

اما قبل از اینکه دستش به پوریا برسد 

پوریا  بهواتاقش میرود و در اتاقش را  قفل میکند.

مرد روی کاناپه مینشیند.

سرش را بین دو دستش قرار میدهد و در حالیکه آخرین تصویر ما از چشم های اشک آلود اوست فیلم به پایان میرسد.




داستان سوم ؛

مشتی وحید  که مرد شرافت مندیست کارگری یک قهوه خانه را میکند.

چایی میریزد 

نان و املت میزند 

و....

..

مشتی وحید نمونه ی یک مرد بامرام با خدا که در این سالها لب به قلیان هم نزده.

این روزها یک شادی نگران کننده دارد

از خواستگار دخترش با رفقایش حرف میزند.

خاستگاری دهن پر کن که از همه لحاظ نسبت به خانواده ی مشتی وحید بالاتراست.

او این روزها سخت تر کار میکند که اگر ماجرای خاستگاری قطعی شد  بتواند برای دخترش یک مراسم آبرومند برگزار کند.

ته دلش به این وصلت راضیست و از تحقیقات و غیره فهمیده پسر پسر خوبیستـ.

یکی از این روزها پسر به مشتی وحید زنگ میزند و از او ادرس محل کارش را میخواهد.

مشتی وحید با توضیح اینکه من چایی میریزم و املت میزنم و دستم به یک تنباکو برای قلیان های جوانهای مردم نخورده ادرس محل کارش را میدهد.

فردا ان روز ماموران به داخل قهوه خانه میریزند و همه را دستگیر میکنند من جمله مشتی وحیید.

مشتی وحید در حالیکه دست در دست ماموران است با پدر داماد چشم تو چشم میشود .

بعد از ثابت شدن بی گناهی مشتی وحید 

او را در قهوه خانه میبینیم که باز در حال چای بردن و املت درست کردن است.

در حالیکه دیگر سخت کار نمیکند 

چون خبری از مراسم عقد دخترش نیست !

۳۰ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۴۵ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ناگفته نویس