دعای این شبها فقط فراموشیست ...
پی نوشت ؛
ندونستن
نفهمیدن
و فراموش کردن اصلا چیزهای بدی نیستن.
اینها لازمه های آرامشند.
التـــماس،دعا :)
روی انگشتر یه دوستی نوشته بود ؛
أمِنَ المتوکلون ( توکل کنندگان در امانند)
پی نوشت ؛ بعضی وقتا باید از همه چیز برید و فقط سپرد دست خدا ...
عمیـــقا اینجور انگشترا رو میدوست :)
وقتی خانه ی والدینم را ترک کردم گریه نکردم
وقتی گربه ام مرد گریه نکردم
وقتی در ناسا کار پپیدا کردم گریه نکردم
و وقتی روی ماه پا گذاشتم گریه نکردم
اما وقتی از روی ماه به زمین نگاه کردم ،بغضم گرفت..
با تردید با پرچمی که قرار بود روی ماه نصب کنم بازی میکردم..ــ.
از ان فاصله رنگ و نژاد و ملیتی نبود
ما بودیم و یک خانه ی گردِ آبی !
با خود گفتم ؛ انسانها برای چه میجنگند ؟
آنجا بود که نتوانستم خودداری کنم و ناخواسته اشک هایم سرازیر شد.
Neil_Armstrong
نمیدانم امروز صبح چه ساعتی از خواب بیدار میشوی؟
چه میخوری و کل روزت را چه طور میگذرانی...!
چند قرار کاری داری ؟!
و چند نفر را ملاقات میکنی !
من فقط میدانم در بین همه ی مردم این شهر دخترکی هست که هر روز صبح در حالی چشم هایش را باز میکند که هنوز تو را عاشقانه دوست دارد ....
اپریل خانه را مرتب میکند، ظرفها را میشوید و سپس در حمام دست به سقط جنین خود میزند و در نهایت از شدت خونریزی در بیمارستان میمیرد. به همین راحتی بیآنکه حتا با بچههایش خداحافظی کند دست از همه چیز میشوید و با آغوش باز مرگ را استقبال میکند. ما از مرگ اپریل ناراحت نمیشویم، بلکه خوشحال هم میشویم. او نمیتوانست زنده باشد اما زندهگی نکند. برای او مرگ خوشایندتر بود از زندهگی با فرانک که سقف آرزوهایش به اندازهی طول قدش است. هیچ تصویری از جسد اپریل و یا به خاک سپاریاش نمیبینیم. به جایش کارگردان به ما فرانک را نشان میدهد. تنها روی نیمکتی در پارک نشسته است و با اینکه مدتها از مرگ اپریل گذشته است اما هنوز بهت زده است که واقعن چه اتفاقی افتاد؟ مگر همه چیز خوب نبود در آخرین صبح؟ این بهترین انتقامیست که اپریل از فرانک گرفت. بیآنکه سم در قهوهاش بریزد، بیآنکه چاقو در سینهاش فرو کند؛ تنها خودش را از او گرفت. این بهترین انتقامیست که میتوان از فرانکها گرفت.
Revolutionary Road - 2008
Sam Mendes
اولش که نوشتنو شروع میکنم خوب پیش میره...
با هیجان شروع میکنم به نوشتن و نوشتن.
جوری که خطم به افتضاح ترین حالتِ ممکن تبدیل میشه !!!
اما آخرش از خودم میپرسم خب که چی ؟
داستان هم درست مثل فیلم باید جوری باشه که توی هر سکانسش از خودت بپرسی بعدش چی؟
نه که تهِ قصه به خودت بگی خب که چی !
پی نوشت؛
یه روزی داستانمو میدم به حمید بخونه که ازم نپرسه خب که چی ! :)
چه فرقی به حال یک خیابان میکند.
که یکی از ساختمان هایش رفته باشد ؟
من به لیوان سوم و بشقاب چهارمی فکر میکنم که از سفره ها کم شد.
به زنانی که هنوز از سر عادت
یک استکان چای اضافه می اورند.
و کلیدهایی که در جیب مردهای خانه ذوب شد.
به اولین هفت سین بعد از این ...