ناگفته ها را میتوان نوشت.

۱۶ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

ساعت دو ی بامداد

ساعت دو و بیست و هشت دقیقه ی بامداد.

از خواب پریده ام در حالیکه داشتم خواب حمیدو میدیدم

توی خواب هم همون قدرمهربون بود... 




#خواب قشنگم

۰۷ دی ۹۵ ، ۰۲:۳۳ ۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
ناگفته نویس

روانیا

بر اساس روان شناسی رشد من هنوز در دوره ی نوجوانی ام ...

که دارم با بافتن هویتم دست و پنجه نرم میکنم ، شخصیتم رو دوباره سازی میکنم و البته با کلی سائقِ وحشی که همش بهم حمله میکنند و عین خودِ زالو افتادن به جونم دست و پنجه نرم میکنم.

بر اساس روان شناسی رشد من در  حساس ترین دوره ی شکل گیری شخصیتم که خیلی هم نباید به درست و حسابی بار اومدن این شخصیتِ امیدوار باشم !

خلاصه که بر اساس روان شناسی رشد افراد سنین ۱۸ تا ۲۲ یه مشت دیوونه ی زنجیره ای اند.

این بود نتیجه گیری  مطالعات فعلی من :/ 



#روانیا با اون اسماشون که نمیشه حفظ شد 

۰۶ دی ۹۵ ، ۱۸:۳۸ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ناگفته نویس

پرسه


اسکاتی : جای خاصی میری ؟

مارلین : نه خیال داشتم پرسه بزنم .

اسکاتی : منم می خواستم پرسه بزنم . حیف نیست دو نفر که می خوان پرسه بزنن تنهایی پرسه بزنن ؟

مارلین : آدمای تنها فقط پرسه میزنن ، دو نفر که با هم باشن حتماً یه جایی میرن ...


 #آلفرد_هیچکاک




تایم های وسط درس خوندن طوری های دانشکده :)

۰۶ دی ۹۵ ، ۱۸:۱۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ناگفته نویس

کارت

کارتی که باید به دست جانان میرسید اما نشد ....

۰۵ دی ۹۵ ، ۲۲:۵۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ناگفته نویس

یک میز چند وجبی


پانزده شانزده سالم که بود به این فکر میکردم که عشق یعنی یک نفری از جنس خودم بیاید دستم را بگیرد ببرد یک شهرِ مرطوب و توی یک خانه ی سقف ،شیبدار با هم زندگی کنیم.

او برایم شاملو بخواند و من در حالیکه دست راستم را زیر چانه ام گذاشته ام و چشمانم برق میزند او را رصد کنم.

و این کارها در نگاه من چیزی نبود جز عشق ...

دلم میخواست معشوقه ی ام یک هنرمند باشد .

مثلا یک نویسنده که مرا با همه ی شیطنت ها ، با همه ی بچگی ها ، با کش و قوس بدنم ، با موهای سیاهم بنویسد.

که از من بنویسد وقت هایی که صدایم را بالا میبرم...

وقتی هایی  که اخم میکنم ...

که میزنم زیر گریه و یا از ته دل میخندم!

یا یک عکاس باشد و با هنرش همه ی این لحظه ها را ثبت کند.

هر کاری که میکنم بگوید تکان نخور ، بیا جلوتر ، آهان همین طور بمان و آن لحظه را ثبت کند.

ان وقت ها دلم میخواست با معشوقه ام بنشینیم پشت یک میز چند وجبی ، از منزوی بگوییم و چه کسی باور کرد جنگل جان مرا اتش عشقِ تو خاکستر کردِ مصدق را هجا کنیم .

و در نظرم همه ی این کارها یعنی عشق!

گذشت ... 

و من دیگر ان دختر پانزده شانزده ساله نبودم.

حالا دیگر منطق جاشنی رویاهای عاشقانه ام شده بود و فهمیده بودم شاید معشوقه ی من نه نویسنده باشد ، نه عکاس و نه حتی اهل شعر و کافه گردی ...

حالا عشق برایم جور دیگری معنا شده بود !

بنظرم می امد که عشق یعنی همیشه از دیدنش ذوق کنی ، ضربان قلبت بالا برود ، دوست داشته باشی کنارش باشی !

عشق یعنی هر چند ساعت  بدون او ، یک عمر باشد برایِ تو !

 یعنی برایش هدیه بخری ...

در آغوشش بگیری 

بوسه های عاشقانه به لب هایش بزنی .

دست کنی بین موهایش 

و از خدا بخواهی تا ابد یا ابد و یک روز کنار تو باشد.

حالا عشق و عشق بازی برایم خلاصه شده بود  به خاطره ساختن .

به ثبت بهترین لحظه ها 

اما دیروز چیز دیگری از عشق دستم امد !

شایدعشق یعنی ؛ 

بخاطر او بگذری ...

وقتی حال و هوای دلت اهل گذشتن نیست!

شاید عشق یعنی ؛

همه ی اتفاق های خیلی خیلی معمولی !

حال و احوال کردن های معمولی ...

رسیدم نوشتن های معمولی 

و زندگی کردن های معمولی 

شاید عشق یعنی همین دلواپسی های پیشِ پا افتاده 

شاید عشق یعنی برایش صدقه کنار بگذاری 

شاید که نه ...

دیروز فهمیدم عشق یعنی ؛

بخاطر او بگذری 

وقتی  حال و هوای دلت  اهل گذشتن نیست.




پ.ن ؛ 

و گذشت کنید ... تا خدا فرمانش را بیاورد ، که او بر هر کاری تواناست !

بقره / 178

باید به دستان پر قدرت خدا واگذار کرد ...

۰۴ دی ۹۵ ، ۱۴:۴۴ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ناگفته نویس

تو نمیذاری



+خوابم نمیبره .

- چرا ؟

+چون تو نمیذاری ...

- من؟من که اصلا پیشت نیستم

+خب همین دیگه.





۰۲ دی ۹۵ ، ۰۰:۴۶ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
ناگفته نویس