ساعت دو و بیست و هشت دقیقه ی بامداد.
از خواب پریده ام در حالیکه داشتم خواب حمیدو میدیدم
توی خواب هم همون قدرمهربون بود...
#خواب قشنگم
ساعت دو و بیست و هشت دقیقه ی بامداد.
از خواب پریده ام در حالیکه داشتم خواب حمیدو میدیدم
توی خواب هم همون قدرمهربون بود...
#خواب قشنگم
بر اساس روان شناسی رشد من هنوز در دوره ی نوجوانی ام ...
که دارم با بافتن هویتم دست و پنجه نرم میکنم ، شخصیتم رو دوباره سازی میکنم و البته با کلی سائقِ وحشی که همش بهم حمله میکنند و عین خودِ زالو افتادن به جونم دست و پنجه نرم میکنم.
بر اساس روان شناسی رشد من در حساس ترین دوره ی شکل گیری شخصیتم که خیلی هم نباید به درست و حسابی بار اومدن این شخصیتِ امیدوار باشم !
خلاصه که بر اساس روان شناسی رشد افراد سنین ۱۸ تا ۲۲ یه مشت دیوونه ی زنجیره ای اند.
این بود نتیجه گیری مطالعات فعلی من :/
#روانیا با اون اسماشون که نمیشه حفظ شد
اسکاتی : جای خاصی میری ؟
مارلین : نه خیال داشتم پرسه بزنم .
اسکاتی : منم می خواستم پرسه بزنم . حیف نیست دو نفر که می خوان پرسه بزنن تنهایی پرسه بزنن ؟
مارلین : آدمای تنها فقط پرسه میزنن ، دو نفر که با هم باشن حتماً یه جایی میرن ...
#آلفرد_هیچکاک
تایم های وسط درس خوندن طوری های دانشکده :)
پانزده شانزده سالم که بود به این فکر میکردم که عشق یعنی یک نفری از جنس خودم بیاید دستم را بگیرد ببرد یک شهرِ مرطوب و توی یک خانه ی سقف ،شیبدار با هم زندگی کنیم.
او برایم شاملو بخواند و من در حالیکه دست راستم را زیر چانه ام گذاشته ام و چشمانم برق میزند او را رصد کنم.
و این کارها در نگاه من چیزی نبود جز عشق ...
دلم میخواست معشوقه ی ام یک هنرمند باشد .
مثلا یک نویسنده که مرا با همه ی شیطنت ها ، با همه ی بچگی ها ، با کش و قوس بدنم ، با موهای سیاهم بنویسد.
که از من بنویسد وقت هایی که صدایم را بالا میبرم...
وقتی هایی که اخم میکنم ...
که میزنم زیر گریه و یا از ته دل میخندم!
یا یک عکاس باشد و با هنرش همه ی این لحظه ها را ثبت کند.
هر کاری که میکنم بگوید تکان نخور ، بیا جلوتر ، آهان همین طور بمان و آن لحظه را ثبت کند.
ان وقت ها دلم میخواست با معشوقه ام بنشینیم پشت یک میز چند وجبی ، از منزوی بگوییم و چه کسی باور کرد جنگل جان مرا اتش عشقِ تو خاکستر کردِ مصدق را هجا کنیم .
و در نظرم همه ی این کارها یعنی عشق!
گذشت ...
و من دیگر ان دختر پانزده شانزده ساله نبودم.
حالا دیگر منطق جاشنی رویاهای عاشقانه ام شده بود و فهمیده بودم شاید معشوقه ی من نه نویسنده باشد ، نه عکاس و نه حتی اهل شعر و کافه گردی ...
حالا عشق برایم جور دیگری معنا شده بود !
بنظرم می امد که عشق یعنی همیشه از دیدنش ذوق کنی ، ضربان قلبت بالا برود ، دوست داشته باشی کنارش باشی !
عشق یعنی هر چند ساعت بدون او ، یک عمر باشد برایِ تو !
یعنی برایش هدیه بخری ...
در آغوشش بگیری
بوسه های عاشقانه به لب هایش بزنی .
دست کنی بین موهایش
و از خدا بخواهی تا ابد یا ابد و یک روز کنار تو باشد.
حالا عشق و عشق بازی برایم خلاصه شده بود به خاطره ساختن .
به ثبت بهترین لحظه ها
اما دیروز چیز دیگری از عشق دستم امد !
شایدعشق یعنی ؛
بخاطر او بگذری ...
وقتی حال و هوای دلت اهل گذشتن نیست!
شاید عشق یعنی ؛
همه ی اتفاق های خیلی خیلی معمولی !
حال و احوال کردن های معمولی ...
رسیدم نوشتن های معمولی
و زندگی کردن های معمولی
شاید عشق یعنی همین دلواپسی های پیشِ پا افتاده
شاید عشق یعنی برایش صدقه کنار بگذاری
شاید که نه ...
دیروز فهمیدم عشق یعنی ؛
بخاطر او بگذری
وقتی حال و هوای دلت اهل گذشتن نیست.
پ.ن ؛
و گذشت کنید ... تا خدا فرمانش را بیاورد ، که او بر هر کاری تواناست !
بقره / 178
باید به دستان پر قدرت خدا واگذار کرد ...
+خوابم نمیبره .
- چرا ؟
+چون تو نمیذاری ...
- من؟من که اصلا پیشت نیستم
+خب همین دیگه.