ناگفته ها را میتوان نوشت.

۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

طـــــهران

تهران را دوست دارم...

تهران را با همه ی هوای آلوده اش ، با همه شلوغی اش ، سر و صدا و مشغله هایش تهران را با همه ی نگرانی ها و غربتش، دوست دارم...

تهران شهریست که در آن عاشق شده امـ

عاشقِ تو...

مگر میشود شهری که در آن عاشق شده ای را دوست نداشت...؟!

۳۱ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۱۰ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ناگفته نویس

تا بهشت چند میگیری؟

میگن بهشت سرسبزه... میگن توش کلی سیمرغ با پرهای رنگی رنگی داره میگن کلی نهرداره و یه درختی به اسم طوبی که اعجوبه ایه واسه ی خودش ، میگن تو بهشت همه خوشحالن ، همه میخندن ، میگن غمی وجود نداره.

اما بهشت من این شکلی نیس...

بهشت واسه ی من وقتیه که عزیزترینم پیشمه

وقتی که بغلم میکنه

با چشم های میشی برق دارش نگاهم میکنه

بهشت واسه من اون پراید سفیده ی همسر جانه که از خفن ترین ماشینای دنیا برام بیشتر می ارزه

بهشت من دستاشه که توی دستام گره میشه

بهشتِ من دل َمه که واسش تنگ میشه

لب هامه که براش میخنده

بهشت من اصلا حضور خودشه...

وقتی که بودنش زندگیمو بهشتی میکنه.

بهشت واسه من یعنی اونی که دلت از تهِ ته باهاشه رو انتخاب کنی و برید بسازید با هم.

تا بهشت چند میگیری؟

من همه دنیامو میدم واسه ی،بهشتم




نگذرید این روزای خوب.

بمونید همینجوری!

۲۹ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۴۳ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ناگفته نویس

مهم

این که یه نفر چه چیزایی داشته باشه و نداشته باشه اصلا  مهم نیس...

مهم اینه که حاضره بخاطرت چیکار کنه !!!




پ.ن ؛ میشه نرم تر بود وقتی پای دوست داشتن در میان است...

هست؟

اگر هست یک چیزی هست که این وسط نیست!



#خاکستری


۲۴ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۴۱ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ناگفته نویس

ذوقی ترین...

شش سالم بود که آرزو داشتم یه دست لباس سفید با کفش سفید بخرم که مامان اشرف ( مادربزرگم ) بردم دم مغازه و برام خرید...
و حالا که عکسشو میبینم این لباسی که من انتخاب کردم زشت ترین لباسِ ممکن بوده!
اما یادمه اون شب لباسامو گذاشتم کنار رخت خوابم و کنار خودم خوابوندمشون و انقدر ذوق تق تقِ کفشامو داشتم که تا چند روز صبح که بیدار میشدم اول کفشامو میپوشیدمو یه دور تو ایوان باهاش راه میرفتم بعد میشستم سر صبحونه.
این روند تا الان که بیست ساله شدم ادامه داره.
کلا خیلی ذوق یه چیزیو میکنم.
واسه عید که با بچه های خوابگاه رفتیم لباس خریدیم همشون لباسا رو  گذاشتن تو کمدهاشون ولی من حداقل روزی یه بار میپوشیدمشون تازه قربون صدقه ی لباسامم میرفتمـ :))) !!
الان یه لباس تور توریه سفید طلایی دارم که قــراره بشه قشنگ ترین لباس زندگیم.
این لباسم مثل مابقی البسه ی مذکور هر روز پوشیده میشه بطوری که آیینه ی خونمون دیروز به حرف در اومد  و گفت بی خیال شو گلِ من...
انگشتر چند روز پیش خریداری شده که جای خود،اصن!
این منم ذوقی ترین.


پ.ن ؛ ذوقی بودن در مورد بقییه ی موارد هم صدق میکنه البته :!


۲۲ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۴۹ ۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ناگفته نویس

اناری که میرسد...


پاییز در راهست...

 و  من

اناری که میرسم

به دستانت .

و من خرمالویی که گس،میشوم در دهانت.

و تو برایم  همان مردترینِ چوب دستی به دستی باش  که انجیر میچینی.

چه ابرها بگذارند

چه ابرها نگذارند!!!



پ.ن ؛

نوشتن از همون چیزاییه که حالمو خوب میکنه...

حتی اگه متنی بنویسم که توش توهم بزنم قراره انار و خرمالو بشم :))


۱۶ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۰۷ ۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
ناگفته نویس

آرامِ جانم

. سال چهارم دبیرستان بودیم.

خودمان را میزدیم به دل درد و سر درد و خلاصه انواع و اقسام دردها که کلاس ها را بپیچانیم برویم توی نماز خانه تست کنکور بزنیم...چون واقعا کلاسها برامون بی فایده بود.

همه ی حال و هوایمان درس بود و اوج شیطنتمان خلاصه میشد توی زنگ های تفریح که سطل کلاس را که قانون گذاشته بودیم کسی داخلش آشغال نریزد را برداریم بزنیم و برقصیم.

هر بار هم شیفت پاسبانی به یک نفر می افتاد که اگر صدا خیلی بالا رفته بود و معاون به سمت کلاسمان میومد سریع اطلاع بده ، ما کتابها را بدست بگیریم و مثل دخترای با وقار بشینیم سر درس.

معاون هم که میرسید  شروع میکرد به نصیحت کردن و ما  جلوی معاون سرمان  را از توی کتابهایمان در نمی اوردیم.

زنگ های ناهار هم یک لقمه میخوردیم ده لقمه میخندیدیم.

شیوا یکی از بچه های کلاس موقع تست کنکور به حامد [نامزدش] فکر میکرد...

موقع بزن و برقص شعرهای عروس خانوم بگو بعله میخواندیم و مثل عروس ها میرقصید.

موقع غذا هم هی از حامد حرف میزد و ما هی دستش می انداختیم و هی با لحنی خودتو جمع کن طوری اذیتش میکردیم.

شیوا که خوشحال بود یعنی اوضاع خوب بوده...

ناراحت که بود یعنی باز یه خرابکاری پیش آمده.

صبح ب صبح  دور شیوا جمع بودیم و شرایط رو میگفت و ما هم نظرمان را میگفتیم... خدایی بد هم نمیگفتیم!!

حامد سرباز شد چون بابای حامد شرط کرده بود اول سربازی بعد زن گرفتن!!!

شیوا به نیت امام جواد برای حامد صلوات میفرستاد و هی میگفت غذاهایشان فلان است آماده باششان بهمان است و هی دل میسوزاند.

هیچ وقت یادم نمیرود چه قدر کارهای شیوا برایم لوس بود!

حالا شده ام شیوا...

آفتاب که باشد میگویم ؛ شاید الان توی پادگان زیره آفتابه.

موقع نماز ؛ یعنی الان سر پسته؟

شب ؛ الان خسته ی خسته  است...

حتی آمار دقیق تاریخ و حساب و کتاب روزها هم دستم است که زود تر تمام شود!

از الان دخیل بسته ام که سفر کوهستانی اش به خیر و خوشی به سر شود...

شاید شیوا همان روزهایی که دستش می انداختم دعا کرده روزی به دردش دچار شوم. 

نمیدانم!!!

هر چه هست با همه ی استرس ها  و نگران بودنها  دچار شدنِ  شیرینیست!

کاش،همه روزی،دچار شوند که حال خوشی،دارد یک نفر بشود،آرامِ جانت!


مراقب خودت باش :)

۱۱ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۳۱ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
ناگفته نویس

بازداشت


بعضی شبها نه خوشحالم

نه عاشقم

نه با حوصله ام 

و نه پرانرژی ...

من این بعضی شبها را فقط غمگینم!

.

پ.ن؛ خدا کنه این دو روز زودتر تموم بشه.

معلومه وقتی بدونی یه عزیزی الان تو شرایط سختیه و تا دو روز دیگه این شرایطش ادامه داره شبت شب نچسبی میشه.


#پادگان

۰۷ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۴۲ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ناگفته نویس

بودنِ تو ...

. هوا گرم است یک لیوان شربت خنک عجیب میچسبد...

 برای ناهار پلو کلم با یک پارچ از دوغ های چهارراه تختی ...

یک ظرف هندوانه بعد ناهار...

با بچه ها به استخر رفتن ...

زنگ زدن به مهسا و حرف زدن با بچه اش که زبان باز کرده و شیرین زبانی میکند...

رفتن زیر دوش آب سرد و آواز خواندن ...

و...

همه و همه میچسبد!!!

اما ...

بیشتر از اینکه هوا گرم است

دلم تنگ است...

امروز فقط بودن تو ست که عجیب به دلم میچسبد.


۰۳ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۴۰ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ناگفته نویس

ترنج

. جشنواره ی ترنج به تاریخ نمیدونم چندم اسفند ماه سال ۹۴ در دانشگاه تهران به همت جمعی از دوستان برگزار شد.

منم رفته بودم کمک بچه های جمعیت و به عنوان یکی از افراد پرزنت کنِ حاضر در صحنه حضور داشتم.

اما شرط کرده بودم که روز آخر را نمیمانم چون کلاس اندیشه ام رو  غیبت میخورم و از این حرفا...

اما روز آخر هم ماندم بعد گفتم برای اختتامیه نمیمانم که به کلاسم برسم.

کیفم را برداشتم و خدافظی و تا وسط دانشگاه هم رفتم.

بعد پشیمان  شدم و گفتم بی خیـــال بگذار ببینم اختتامیه چ طور است.

خلاصه که بر گشتم.

میشد که بر نگردم و بروم بچسبم به کلاس اندیشه که دور از جونم خداااای نکرده یک غیبت نخورم😐میشد یک سرماخوردگی لعنتی بخورم و اصلا نیایم جشنواره.

میشد برای نشستن ردیف های آخر را انتخاب نکنم.

میشد حواست به هزار و یک چیز پرت شود و اصلا من را نبینی.

میشد با شهلا بنشینیم کنار حوض باشگاه دانشجویان و درد و دلمان را بکنیم.

میشد وقتی آن خانمِ نمیدانم کی که از خانمهای باشگاه بودند به من زنگ زدند مثل ده ها مورد دیگر بی هیچ منطق و دلیلی بگویم نع.

میشد کد اصفهان را که دیدی بی خیال بشوی.

سرت را درد نیاورم همه ی اینها  را به اضافه هزار مورد میشد دیگر کن.

هزار مورد میشدی که اگر میشد کارما الان این نمیشد...

هیچ کدام از این میشدها نشد تا قرار دلمان بند شود.

نمیدانم باید از مسئول برگزاری ترنج تشکر کنم

از چشمهایت تشکر کنم

از آن مشاوری که گفت بزن دانشگاه تهران

 یا از پدرم که یک پا ماند سر حرفش که برو بهترین دانشگاه کشور


هر چه که هست من فقط،یک چیز را میدانم...

این حادثه های کوچک برایم حادثه ی بزرگتری را رقم زد!

حادثه ای که در کنار بعضی از تلخی ها  برایم طعم عجیبی دارد.



۰۱ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۰۳ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ناگفته نویس