ناگفته ها را میتوان نوشت.

۹ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

نوشته های ناچیز


فضای اولیه فضای یک دفترِ شخصی است که در آن مردی  پنجاه ، شصت  ساله در آشپزخانه در حال درست کردن غذاست.

دفتر. یک دفتر مستندسازی است که کارمندان آنجا ناهار را در دفتر میخورند و وظیفه ی مردِ داستان (کمال) درست کردن ناهار و نظافت دفتر است...

که به ازای آن شبها  در یکی از  اتاقهای دفتر که مخصوص اوست میخوابد.

کمال شهرستانی ست و به همه گفته که هیچ کس را در تهران ندارد .

تمامی اعضای دفتر به او احترام میگذارند 

او آدم مذهبی است ، نماز اول وقت میخواند 

و البته دست پخت خوبی هم دارد :))

همه چیز خوب پیش میرود تا اینکه در یکی از شبها محمد(از اعضای دفتر) نیمه شب به دفتر می آید تا هاردش را بردارد که در صحنه ی مواجهه با سالن اصلی دفتر با لباسهای زنانه ای روبه رو میشود که روی مبل دفتر ریخته شده و کفش های پاشنه بلندی که کمی جلوتر افتاده !

محمد به سمت اتاق کمال میرود...

 در اتاق کمال بر خلاف همیشه بسته و قفل است و تلاش محممد برای باز کردن در بی فایده است.

فردا صبح در حالی همه به دفتر می آیند که همه چیز سر جای خودش استـ.

کمال چایی ریخته 

بچه ها پشت سیستم ها هستند 

همه چیز جز رفتار رییس دفتر با کمال.

رییس،دفتر که فردی مذهبیست و اعتبار دفترش برایش مهم است میخواهد که با کمال تسویه کند.

کمال ؛

آقا آخه واسه چی /

اقا شما بگین چی شده بعد من میرم ... هرجا خواستین میرم.جایی رو تدارم ولی ...(بغض میکند)

رییس دفتر اول سکوت میکند 

و بعد از محمد میخواهد به اتاق بیاید.

محمد چی دیدی دیشب /؟

محمد همه ی دیده هایش را تعریف میکند.

کمال بی هیچ حرفی تلفن همراهش را می اورد

به شماره ای زنگ میزند 

و روی اسپیکر میگذارد.

کمال ؛

سوگل دایی دیشب که دفتر موندی لباساتو اتداخته بردی وسط دفتر ؟؟

دایی خب گفتی کسی نمیاد که !

بی خداحافظی تلفن را قطع میکند.

کمال ؛

حاجی من چند،سال اینجا با ابرو کار کردم.

دیشب خواهر زادم واسه ثبت نام دانشگاش از شهرستان اومد 

شیطونه 

جوونه 

گفتم جایی نره بی آبرویی به بار بیاد

دیشبم خودم تو دفتر نموندم که راحت باشه !!

بالاخره فامیل واسه این وقتاست...

ولی حاجی به جون خدا شما :))) (ساده لوحی کمال) من بیراهه نرفتم حاجی.

رییس،دفتر پشتش را به کمال میکند

کمال چند لحظه ای منتظر میماند اما رییس بر نمیگردد.

کمال در اتاق را باز میکند که بیرون برود

که در این حین رییس میگوید ؛

آقا کمال واسه ناهار امروز برنج و مرغ بپز .





داستان دوم ؛

در یک خانه ی نامرتب ، تلویزیونی روشن است که هیچ کس بیننده اش نیست!

و اخبار از حوادثی میگوید که در آن خانه مخاطبی ندارد.

بعد از مدتی مردِ خانه را میبینیم که پشت یک سینکِ پر از ظرف در حال شستن ظرف هاست.

تیشرت نسبتا کثیفی به تن دارد و موهای جوگندمی اش که هنگام ظرف شستن روی صورتش میریزد کلافه اش کرده.

زنگ خانه به صدا می آید.

مرد به  زنگ اول واکنشی نشان نمیدهد.

برای دومین بار صدای زنگ به گوش میخورد.

مردِ خانه (با حالتی عصبی ) ؛ پوریا (پسرخانه) 

پووووریا کری؟؟؟

پاشو ببین کی دم دره !

خبری از پوریا نیست.

مرد ظرف ها را رها میکند  و با همان دستهای کف مال جواب آیفون خانه را میدهد.

مرد ؛ بله آقا بیارید بالا بی زحمت (با سردی)


بعد از شستن دستهای کف مالش وارد اتاق پسر (پوریا) میشود و میبیند پوریا در حالی  روی تخت دراز کشیده که هدفون به گوش دارد و صدای آهنگ راکش از هدفون به گوش میرسد.

پیک پیتزا فروشی دم در ایستاده و چند تقه ای به در آپارتمان نیمه باز میزندـ.

مرد بدون هیچ حرفی از اوپن چند اسکانس بر میدارد و پول پیتزا را حساب میکند.

و بی خیال از شستن ما بقی ظرف ها میرود سراغ پوریا .

مرد با دستش به پوریا میزند

پوریا از جا میپرد و هدفون را در می اورد

پوریا بدون اینکه کلمه ای با مرد حرف بزند از اتاق خارج میشود.

پوریا ؛ خیلیییی هم عالی(همراه با تمسخر)

بازم پیتزا ... اقا زشت نباشه یه وقت ما هرشب هرشب پیتزا میخوریم.

مرد ؛ سکوت 

پوریا ؛ بابا من با کی دارم حرف میزنم !!!

مرد ؛ زشت بودنشو از اون مامان (....) بپرس که ول کرده رفته.

پوریا ؛ نباید میرفت !!! باید میموند و هرشب هرشب چشمای کبودشو تحمل میکرد !!!

مرد ؛ (با حالت فریاد ) پوریااا اعصابم ریده ماله برو بتمرگ پیتزاتو بخور.

صبح تا شب واسه اقا کار کن 

شب تا صبح هم بیا خونه نوکریشو بکن ...

گشاد،بازیو میریزی دور .

از فردا باید مثل خرررر کار کنی.

فهمیدی ؟

پوریا ؛ قبلنا صبح تا شب پی قمار بودی 

شب تا صبحم به پاچه ی مامان بدبخت من...

بد نیس یه ذره هم آدم وار زندگی کنی ؟!

مرد به سمت پوریا میرود 

اما قبل از اینکه دستش به پوریا برسد 

پوریا  بهواتاقش میرود و در اتاقش را  قفل میکند.

مرد روی کاناپه مینشیند.

سرش را بین دو دستش قرار میدهد و در حالیکه آخرین تصویر ما از چشم های اشک آلود اوست فیلم به پایان میرسد.




داستان سوم ؛

مشتی وحید  که مرد شرافت مندیست کارگری یک قهوه خانه را میکند.

چایی میریزد 

نان و املت میزند 

و....

..

مشتی وحید نمونه ی یک مرد بامرام با خدا که در این سالها لب به قلیان هم نزده.

این روزها یک شادی نگران کننده دارد

از خواستگار دخترش با رفقایش حرف میزند.

خاستگاری دهن پر کن که از همه لحاظ نسبت به خانواده ی مشتی وحید بالاتراست.

او این روزها سخت تر کار میکند که اگر ماجرای خاستگاری قطعی شد  بتواند برای دخترش یک مراسم آبرومند برگزار کند.

ته دلش به این وصلت راضیست و از تحقیقات و غیره فهمیده پسر پسر خوبیستـ.

یکی از این روزها پسر به مشتی وحید زنگ میزند و از او ادرس محل کارش را میخواهد.

مشتی وحید با توضیح اینکه من چایی میریزم و املت میزنم و دستم به یک تنباکو برای قلیان های جوانهای مردم نخورده ادرس محل کارش را میدهد.

فردا ان روز ماموران به داخل قهوه خانه میریزند و همه را دستگیر میکنند من جمله مشتی وحیید.

مشتی وحید در حالیکه دست در دست ماموران است با پدر داماد چشم تو چشم میشود .

بعد از ثابت شدن بی گناهی مشتی وحید 

او را در قهوه خانه میبینیم که باز در حال چای بردن و املت درست کردن است.

در حالیکه دیگر سخت کار نمیکند 

چون خبری از مراسم عقد دخترش نیست !

۳۰ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۴۵ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ناگفته نویس

نامه ای برای تو

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۵ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۰۹
ناگفته نویس

نـــــاگفته ۴

دعای این شبها فقط فراموشیست ...




پی نوشت ؛ 

ندونستن 

نفهمیدن 

و فراموش کردن اصلا چیزهای بدی نیستن.

اینها لازمه های آرامشند.

التـــماس،دعا :)

۲۵ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۳۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ناگفته نویس

ناگفته...

بچه ها اخر سالی برای اتاقمون یه ساعت خریدن !!!
ساعتی که قراره پولش بین اعضا تقسیم بشه و قاعدتا اگه عقربه هاش صدا بدن که در نود درصد مواقع میدن من به شخصه نیست و نابودش خواهم کرد !!!
ا ساعت بدون باطری اتاق روی ساعت ۱۰ :۱۰ تنظیم شده.
میگن ساعت ۱۰ : ۱۰ ساعت حمله ی  هسته ای به هیروشیماست که البته با اندکی تحقیق و چند سرچ محدود فهمیدم که اینطور نیست !
اما دوست دارم باور کنم ... دوست دارم تنظیم ساعت های آک روی ساعت ۱۰ : ۱۰ رو به عنوان یک حرکت نمادین در اعتراض به یک حمله ی غیر انسانی باور کنم.
چون باور کردنش از باور نکردنش دلنشین تره حتی اگه واقعیت نداشته باشه
من دوست دارم باور کنم که هر لحظه به فکر منی
دوست دارم باور کنم که من مهمترین شخص زندگی تو عم.
من دوست دارم این حجم از دوست داشتن تو را باور کنم
چون باور کردنش 
از باور نکردنش 
دلنشین تره !!!
۲۵ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۲۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ناگفته نویس

در امانیم

 روی انگشتر یه دوستی نوشته  بود ؛

أمِنَ المتوکلون ( توکل کنندگان در امانند) 






پی نوشت ؛ بعضی وقتا باید از همه چیز برید و فقط سپرد دست خدا ...

عمیـــقا اینجور انگشترا رو میدوست :)

۲۲ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۳۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ناگفته نویس

جنـــگ


وقتی خانه ی والدینم را ترک کردم گریه نکردم

وقتی گربه ام مرد گریه نکردم

وقتی در ناسا کار پپیدا کردم گریه نکردم

و وقتی روی ماه پا گذاشتم گریه نکردم

اما وقتی از روی ماه به زمین نگاه کردم ،بغضم گرفت..

با تردید با پرچمی که قرار بود روی ماه نصب کنم بازی میکردم..ــ.

از ان فاصله رنگ و نژاد و ملیتی نبود

ما بودیم و یک خانه ی گردِ آبی !

با خود گفتم ؛ انسانها برای چه میجنگند ؟

آنجا بود که نتوانستم خودداری کنم و ناخواسته اشک هایم سرازیر شد.



Neil_Armstrong

۱۹ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۴۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ناگفته نویس

نامه ای برای او


نمیدانم امروز صبح چه ساعتی از خواب بیدار میشوی؟

چه میخوری و کل روزت را چه طور میگذرانی...!

چند قرار کاری داری ؟!

و چند نفر را ملاقات میکنی !

من فقط میدانم در بین همه ی مردم  این شهر دخترکی هست که  هر روز صبح در حالی چشم هایش را باز میکند که هنوز تو را عاشقانه دوست دارد ....

۱۸ خرداد ۹۶ ، ۰۴:۳۳ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
ناگفته نویس

ازدواج


ماه ها به رفت و آمد مینشینید ، با هم به مشاوره میروید هر بار قبل از دیدار بعد دستی به سر و رویتان میکشید و لباس های زیبایتان را به تن میکنید... مدام یادتان هست که خوشبو باشید و هیچ بعید نیست که در جلسات اول تا پنجم کمی دستانتان بلرزد ، صدایتان بالا و پایبن شود یا حتی آب قند لازم شوید... بالاخره بعد از ماه ها رفت  و آمد بزرگترها جلسه ای میگذراند و مثل مذاکرات ژنو یا بنگاه های مشاوره املاک مینشینند و ساعت ها در مورد مهریه چانه میزنند و دست آخر یا به توافق میرسند یا موکول میشود به جلسات بعد ...
و شما در طی تمام این جلسات مضطربید از اینکه چه میشود ! 
بعد از توافقات خانواده ها میفتید دنبال حلقه خریدن و نشان بردن و بله برون گرفتن و تاریخ عقد مشخص کردن !
بهم محرم میشوید و حالا با سیلی از هدیه گرفتن ها و مهمانی دعوت شدن ها و پاگشا رفتن ها مواجهید...
با سیلی از افراد جدید و نظرات جدید و سلایق جدید و ... و... و....
هر هفته میچسبید بهم و احیانا اوایل از حمام رفتنن های صبح های جمعه یتان مقابل خانواده ی شوهر یا خانواده ی خود خجالت میکشید.
زنگ زدن ها
خرس و شکلات و گل کادو گرفتن ها 
اول تو قطع کن گفتنها 
توی یک ظرف غذا خوردن هاست که روانه ی زندگی مشترکتان میشود.
هر کجا که میروید عکس های سلفی دو نفره میگیرید و روزی صدبار عکس هایتان را میبینید و ته دلتان قنچ میرود که وااااای خدای من !!! ما دو نفر چه فدر بهم می آییم.
بعد از مدتی جر و بحث هایتان شروع میشود .
انتظارات می آید سراغتان ...
چرا دیر جواب دادی ؟!
چرا آرایشت غلیظ بود ؟!
چرا با دختر فلان همسایه تان حرف زدی ؟!
چرا دیوار خانه ی پدری ات کج است ...
چرا دست های مادرت معوج است 
و...
و....
و....
هزاااااران هزار بهانه ی ریز و درشتِ صد من یک غاز که فقط حال و هوای رابطه تان را سرد میکند.
و در این میان هیچ کس نیست که گوشتان را بگیرد و بگوید ؛ 
این همان کسی ست  که خودت اننتخابش کردی پس هیچ وقت و هیچ کجا سانسورش نکن و با افتخار به همه بگو که این شخص همسرِ من است ، جانِ دل من است ....
هیچ کس نیست که حالی تان کند خریدن هدایای مورد علاقه ، جواب دادن پیامک ها ، زنگ زدن ها ، دل نگران بودن ها وظیفه ی هیچ کدااامتان نیست اگر اینکارها را از طرف مقابلت میبینی بدان این یعنی همان فریاد دوستت دارم با زبان خودش.
هیچ کس که بنشاندتان و بگوید تا میتوانید زندگی کنید...
حالا که نرفته اید سر خانه و زندگی تان ...
حالا که قبض  آب را نباید بدهید قبض گاز را جدا ...
حالا که دغدغه ی ته گرفتن ته دیگ مهمانی تان را ندارید ...
میان همه ی تیکه های ریز و درشت مادر شوهر
میان تمام سختگیری های کوچک و بزرگ پدر زن دست هم را بگیرید و بزنید به دل شهر و نگذارید هیچ کس بفهمد که راه  برگشت را با اتوبوس امدید چون پول کرایه ی تاکسی را نداشتید...
هیچ کس نیست برایتان زمزمه کند که چه قدر دعا کردن برای همدیگر قشنگ است وقتی فقط خودتان دو نفر میدانید نیت دعایتان چیست.
هیچ کس در این روزها نیست که بگوید کوتاه کنید همه ی دست های مداخله کننده را از وسط زندگی دو نفره تان.
حتی اگر ان دست دست مادرتان باشد !!!
بعد چشم بهم میزنید 
و بدون دانستن این #ناگفته هایی که هیچ کس زبان به گفتناشان باز نکرده 
یک سال بعد میروید سر خانه و زندگی تان و میفتید وسط قبض اب و برق و گاز دادن...
میفتید وسط پوشاک بچه عوض کردن....
مادر شوهر دعوت کردن 
میفتید وسط یک  سکانس جدید از زندگی در حالیکه هیچ کدامتان  یاد نگرفته اید که دقیقا معنای زندگی چیست...
ان وقت است که برایتان سخت میشود که شبهای سالگرد ازدواجتان بچه را بگذارید پیش مادربزرگش و برای خودتان خلوت کنید
برایتان سخت میشود که بعد از گذشت یک دهه از زندگی مشترک توی اتاق خواب ماکسی قرمز بپوشید و با همسرتان دو نفره برقصیدـ.
شوخی ها 
و زنگ تنفس های زندگی برایتان سخت میشود
چون یادنگرفته اید زندگی دقیقا چیست !!
۱۵ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۵۵ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ناگفته نویس

بهترین انتقام


اپریل خانه را مرتب می‌کند، ظرف‌ها را می‌شوید و سپس در حمام دست به سقط جنین خود می‌زند و در نهایت از شدت خون‌ریزی در بیمارستان می‌میرد. به همین راحتی بی‌آنکه حتا با بچه‌هایش خداحافظی کند دست از همه چیز می‌شوید و با آغوش باز مرگ را استقبال می‌کند. ما از مرگ اپریل ناراحت نمی‌شویم، بلکه خوشحال هم می‌شویم. او نمی‌توانست زنده باشد اما زنده‌گی نکند. برای او مرگ خوشایندتر بود از زنده‌گی با فرانک که سقف آرزوهایش به اندازه‌ی طول قدش است. هیچ تصویری از جسد اپریل و یا به خاک سپاری‌اش نمی‌بینیم. به جایش کارگردان به ما فرانک را نشان می‌دهد. تنها روی نیمکتی در پارک نشسته است و با اینکه مدت‌ها از مرگ اپریل گذشته است اما هنوز بهت زده است که واقعن چه اتفاقی افتاد؟ مگر همه چیز خوب نبود در آخرین صبح؟ این بهترین انتقامی‌ست که اپریل از فرانک گرفت. بی‌آنکه سم در قهوه‌اش بریزد، بی‌آنکه چاقو در سینه‌اش فرو کند؛ تنها خودش را از او گرفت. این بهترین انتقامی‌ست که می‌توان از فرانک‌ها گرفت.





Revolutionary Road - 2008

Sam Mendes

۰۹ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۵۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱
ناگفته نویس