ناگفته ها را میتوان نوشت.

۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

پیرهن مشکی عزات

فقط چندماه از باهم بودنمان میگذشت

رفتیم میدان خراسان و برای تو یک پیراهن مشکی مردانه خریدیم و برای من یک مقنعه ی مشکی بلند...ته دلم قنچ میرفت که غیرتت انقدر مردانه در قلبم فریاد میزد طنین دوستت دارم را...

وقتی رسیدیم پیراهن مشکی ات را تنت کردم 

دکمه هایش را بستم 

و برای آن قد و بالایی که باهر بار دیدنش دلم به لرزه می افتد ماشاالله خواندم...

باز هم محرم رسید

بوی لبیک یا حسین هاست که پرکرده کوچه و پس کوچه های این شهر را...

شهری در کیلومترها ان طرف تر از تو 

و چه غریبانه است اولین روز از محرمی که در کنارتو نیستم تا باهم عزادار سرور و آقایمان شویم...








زمان هرسال در محرم تجدید میشود 

و حیات انسان در سیدالشهدا...

#آقای_تغییرومحیا_ شهید_مرتضی_آوینی







دراین شبها دعایم کن🙏🍃

۳۱ شهریور ۹۶ ، ۱۲:۲۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ناگفته نویس

صرفاً

و عشق 

اگـر با حضور همیـن روزمـرگی ها

عشق بمانَـــد ،

عشق اســـت ...




 نادر ابراهیمی

#صرفاادبی:))

۳۰ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۱۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ناگفته نویس

ب ی ز ا ر

ما را کبوترانه وفادارکرده است...

آزاد کرده است و گرفتار کرده است!

بامت بلند که دلتنگی ات مرا

از هرچه هست غیر تو بیزار کرده است...

۲۹ شهریور ۹۶ ، ۲۲:۳۱ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ناگفته نویس

سالگرد

........

در جمعیت امام علی فعالیت میکردم 

قرار بود در جشنواره ای به اسم ترنج برای بازدیدکنندگان از بچه های کار بگویم و دغدغه هایشان...قرار بود کلاس اندیشه ی اسلامی را بپیچانم و در اختتامیه ی جشنواره کنار بچه ها باشم...

قرار بود عصرقبل از تاریک شدن هوا برگردم خوابگاه و همان موقع از شدت خستگی بدون خوردن شام خوابم ببرد...

و هی از صدای حرف زدن هم اتاقی ها از خواب بپرم و دوباره بیهوش شوم.

قرار بود با همین جشنواره ها و کلاس رفتنهاو نرفتنها کارشناسی را تمام کنم و برگردم اصفهان  و همانجا درشهر خودم تشکیل خانواده بدهم و یک دامادسرخانه ی حرف گوش کن برای مادرم بیاورم تا آرزوی دلش براورده شود...

قرار بود ارشدم را در اصفهان. قبول شوم و با خیال راحت از اینکه مامان هوای دامادسرخانه اش. را دارد یکی یکی پله های ترقی رابالابروم و بالاخره خانم دکتری بشوم برای خودم...

قرار نبود در ان همه هیاهو 

دل از تو ببرم 

دل از من ببری 

و من در کیلومترها ان طرف تر از اصفهان عروس شوم 

نه داماد سرخانه ای باشد 

نه ارشد خواندن اصفهانی...

تو باشی 

من باشم و یک دنیااا خوشبختی

نمیدانم  این یک دنیاخوشبختی  را مدیون اقای محمدی هستم که جشنواره ی ترنج را برگزار کرد...

یا مدیون استادمیرعظیمی که کلاس هایش ان قدری بی روح بود که بتوانم قید حضورشان را بزنم و در روز اختتامیه جایی که باید باشم!

...

شاید کنار تو بودن را

مدیون خدایی هستم که نشانم داد؛

 هر چه دلم خواست نه آن میشود...

هرچه خداخواست همان میشود:) .

و من اگر هزار سال به شکرانه ی این خواست خدایم را صدازنم باز کم است...

.

.

یک سال از باهم بودنمان گذشت

یک سال از هرروز بهم چسبیدن😂 و عاشق تربودن...

سالگرد محرمیت:)❤️🍃

.

.

.

عشق یک شیشه ی انگور کنارافتاده است

که اگر کهنه شود مست ترت خواهد کرد:))




خوشحال از داشتنت مرد من😘🎈

۲۵ شهریور ۹۶ ، ۱۲:۴۶ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ناگفته نویس

مایه ی خوشدلی آنجاست که...

مثل خیلی از وقتها
چشم هام رو بستم 
و یک صفحه از قرآن رو باز کردم تا ببینم این بار خدا از چه چیزهایی میخواد باهام حرف بزنه!
از اتفاق اول سوره ی صافات بود...شروع کردم به خواندن با معنی!
صافات برای من بود
منی که روی مرز امید و ناامیدی راه میروم 
امروز خدا با صافاتش به من نشان داد که پیامبران هم ناامید میشدند
که نزدیک بود نوح در اندوه بزرگ غرق شود
که موسی و هارون و اهلشان هم در دام غم افتاده بودند
و ابراهیم هم به بلا آزموده میشد.انگار خدا بخواهد بگوید؛غصه نخور آدم جان.پیامبران هم در همین لحظات شک و اضطراب مردد میشدند.
امروز خدا برایم از داستان یونس گفت
داستان یونس نبی که درون مایه اش ناامیدی است و قالبش سرزنش است...سرزنش خدا! 
امروز خدا برایم از راز یونس گفت 
راز بیرون آمدنش از شکم ماهی،از راز ما آدمیان... بیرون آمدنمان از گناه و سیاهی!
امروز خدا برایم از استغفار گفت 
و امید...





.
.
.
چه قدر ساعتها محو این معانی شدن و حرف دل خدا را فهمیدن به دلم نشست.
.
.
.
و دلی که پر است از #ناگفته هایی که مجالی برای گفتنشان نیست.
کاش میشد در  نیازمندی های روزنامه ی صبح تهران نوشت؛ به کافه ای دنج نیازمندیم با همان فرد همیشگی،
با دو گوش برای شنیدن 
زبانی برای ارام کردن 
و قلبی که همچنان تنها برای ما میتپد.
.
.
.
.
.................................
۱۳ شهریور ۹۶ ، ۰۲:۰۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ناگفته نویس

زهیر

نویسنده ای آرژانتینی خورخه لوییس بورخس کتابی دارد به نام زهیر.

قبل از شروع این کتاب  توضیح جالبی نوشته بود؛

این نویسنده این اسم رو ازمعنای  کلمه عربی ظاهر گرفته.

به معنای بیش از حدتابناک،مرئی،حاضر،چیزی که نمیتوان آن را نادیده گرفت.

چیزی یا کسی که وقتی برای اولین باربا آن ارتباط برقرار میکنیم کم کم فکرما را اشغال میکند تا جایی که نمیتوانیم به چیز دیگری فکر کنیم.

چه قدر این معانی مرا یاد تو انداخت...

زهیرترین حمیدی که نمیتوان تو را نادیده گرفت.

نمیتوان فکر را از تو و قلب را از یادت خالی کرد.

۱۱ شهریور ۹۶ ، ۲۱:۵۵ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ناگفته نویس

دلی که گشادنیست

زندگی با همه ی گل یا پوچش دلنشین است...

پوچی که سه روز تمام است راه گلویم را گرفته و هی در گوشم میخواند که هیییی لعنتی بار سفر ببند و برو سراغ ارام جانت تا ارام بگیری...

پوچی که یک آن دلم را برایش تنگ تر و تنگ تر میکند و با شنیدن صدای رفتیو ندیدی که بی تو  چه پرشکسته ام علی زندوکیلی سر سینک ظرفشویی گریه ام میگیرد و اشک هایم میچکد روی نعناهایی که دارم آب کش شان میکنم

گل یا پوچ زندگی ترکیبی ست دلنشین...

ترکیبی که از مزمزه کردنش کیف میکنم!

از پوشیدن  در خلوت تاپ گل گلی ای که برایم خریده بود

از نگاه کردن به صورت مردانه اش در عکسها

از فکر کردن به با او بودن 

از ذوق روزهایی که پدر میشود و موهای تمام جوگندمی اش انقدری به جذابیتش افزوده که نمیشود برایش اسپند دود نکرد!

دارم از مزه کردن این زندگی لذت میبرم

حتی با این روزهایی که عمیقاً دلتنگم...

۱۱ شهریور ۹۶ ، ۰۲:۳۱ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
ناگفته نویس

موسی صدر

من نیک میدانستم که ایستادن در برابر خودکامگی هزینه دارد و در پی ارتقای توده ها بودن و بالاخص آگاه تر ساختن آنان هزینه دارد و به مقابله برخاستن با امتیازها و بت هاازهر سنخ  و گروه هزینه دارد و میدانستم که دشمنی بامن و یاران من و القای شبهه و تهمت بالاخواهد گرفت...

با این همه نیک میدانم که این رسالت من است و امانتی است در دستم و نیزمعنای حیات من است،از این رو همه ی هزینه ها را چون گذشته به جان خواهم خرید.



مسیرة الامام  السید موسی صدر_ج 2_ص241






#روح بزرگ

واقعاً هر کار و تصمیمی بهایی دارد

هر چه تصمیم بزرگ تر بهایش سنگین تر..

با این همه باید نیک به این باور برسیم آیا ان تصمیم همه ی زندگی ماهست یا نه!!

و ان تصمیم برایمان انقدری بزرگ هست که پای بهایش بمانیم:)

۰۹ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۴۳ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ناگفته نویس

توی چسبناک

تو مثل آخرین تکه ی میوه ای که از قوطی آبمیوه در می آید!

تو مثل کالباسهای اضافه ی پیتزا داوود

مثل طعم هوسناک اولین لقمه ی رضا لقمه 

مثل آلبالوپلوهای هانی

و بریانی های حج میرزا 

عجیب به من میچسبی!!!

تو را نمیشود نداشت...

وقتی خوبی هایت زیر زبانم مزه کرده...

برایت نمیشود دلتنگی نکرد 

وقتی مثل پتویی گرم در خنکای صبح زمستان دلنشینی...

تو برایم یک لیوان فالوده ی خنکی در عصرتابستان!

تو... 

تو به من میچسبی وقتی تنها با توست که خاطره دارم از واژه ی گسِ عاشقی!








دیگر نرود به هیچ مطلوب

خاطر که گرفت با تو پیوند:)

۰۷ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۴۴ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ناگفته نویس