ناگفته ها را میتوان نوشت.

۸ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

داستان کوتاه

اولش که نوشتنو شروع میکنم خوب پیش میره...

با هیجان شروع میکنم به نوشتن و نوشتن.

جوری که خطم به افتضاح ترین حالتِ ممکن تبدیل میشه !!!

اما آخرش از خودم میپرسم خب که چی ؟

داستان هم درست مثل فیلم باید جوری باشه که توی هر سکانسش از خودت بپرسی بعدش چی؟

نه که تهِ قصه به خودت بگی خب که چی !


پی نوشت؛

یه روزی داستانمو میدم به حمید بخونه که ازم نپرسه خب که چی ! :) 

۱۳ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۰۰ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
ناگفته نویس

هفت سین بعد


چه فرقی به حال یک خیابان میکند.

که یکی از ساختمان هایش رفته باشد ؟

من به لیوان سوم و بشقاب چهارمی فکر میکنم که از سفره ها کم شد.

به زنانی که هنوز از سر عادت

یک استکان چای اضافه می اورند.

و کلیدهایی که در جیب مردهای خانه ذوب شد.

به اولین هفت سین بعد از این ...

۱۱ بهمن ۹۵ ، ۱۵:۲۴ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
ناگفته نویس

باورت کنند

ظالمانه است که توسط یک نفر دیگه خلق و توسط افراد دیگه ای تربیت میشیم ، وارد جامعه میشیم و تازه میفهمیم نَـــخیر اینطور نمیشه ادامه داد ... بعد شروع میکنیم به شکستن خودمون ، خرده هامونو جمع میکنیم و سعی میکنیم یه آدم جدید بسازیم...ظالمانه نیست ؟اینکه درست وسط بیست سالگی بفهمی خیلی باید عوض بشی!

این تغییر سخته ... و سخت بودنش خیلی خیلی ظالمانه است.




پ.ن ؛ به مامانم میگفتم وقتی اینجا بارون میاد یاد تو میفتم !

پ.ن ۲ ؛ باور 

۱۰ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۳۴ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ناگفته نویس

بلبل میخواهم

یادم می آید یکسال پا روی زمین کوبیدم که من بلبل میخواهم

از من اصرار از پدرم انکار که باید خودت بزرگش کنی هااااا...

گفتم باشد،

گفت مسئولیت دارد باید قبول کنی هاااا...

قبول کردم...

خرید!

از فردای آن روز، صبح زود باید از خواب بیدار میشدم و قبل از خوردن صبحانه ی خودم به بلبلم غذا می دادم...

خسته ام کرده بود، گاهی حتی زمان صبحانه خودم را برایش خرج می کردم و خودم گشنه میماندم...

درک نمی کردم چرا روزهایی که من خوابم می آمد یا نبودم پدرم اینکار را انجام نمی داد و با عذاب وجدان گشنگی کشیدن بلبل تنهایم می گذاشت...

یک روز که فراموش کرده بودم برایش غذا بگذارم ، به محض دیدنم سوت می زد و خودش را به قفس می کوبید...طوری که اشکم در آمد، حسابی شرمنده ام کرده بود ...

به پدرم نگاه کردم جوری که انگار او مقصر است ...

اما تنها جوابی که گرفتم این بود که؛

"دوست داشتن به همین سادگی ها نیست ..

باید مسئولیت دوس داشتنت را قبول کنی ..

نمی توانی دیگران را بگذاری مراقبش باشند ..

هیچکس برایش تو نمی شود ... !

یا چیزی را دوست نداشته باش ... یا در مقابلش احساس وظیفه کن!"

این داستان زندگی خیلی از ماست:

دوست داریم ،

در قفس می اندازیم 

و بعد 

رهایشان می کنیم به امان خدا

یا در بهترین حالت مسئولیتش را گردن بقیه می اندازیم

همین است که بعد از چند وقت پرنده هایمان می میرند

و گلدان هایمان پژمرده می شوند ...

مراقب آدم هایی که دوستشان دارید ، باشید.

یا شروع به دوست داشتنشان نکنید یا مسئولیتشان را تا آخر قبول کنید!

سخت است....

اما بزرگتان می کند...


#داستان

۰۹ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۲۷ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ناگفته نویس

زنده ایم

تنها شعری که میتونه حال و هوای دلمو توی این چند روز وصف کنه فقط و فقط همینه ؛


شب های هجر را گذراندیم و زنده ایم

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود 


خدا را شکر تموم شد این چند روز دوری ... داره میاد پیشم جانان. واسه سلامتیش دعا کنید.

۰۶ بهمن ۹۵ ، ۱۶:۰۳ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ناگفته نویس

تنها...

تنهایی ...

 با صد هزار مردم تنهایی 

بی صد هزار مردم تنهایی 

وقتی اویی که باید باشد نیست .



به تاریخ ۴ /۱۱/ ۹۵ 


۰۴ بهمن ۹۵ ، ۱۶:۳۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ناگفته نویس

سکوت


نشستم روی تختم و پاهامو از تخت طبقه ی بالا آویزون کردم پایین... دوست طبقه پایینی داره با نامزدش چت میکنه و حالا حالاها بهم گیر نمیده که پاهامو از جلوی چشماش جمع کنم.

به هییییچ وجه من الوجوه حال خوندن امتحان فردامو ندارم. حتی حالشو ندارم وسایلمو واسه اصفهان جمع کنم ! حالشو ندارم برم یه دوش بگیرم یا اینکه بخوام چیزی به عنوان شام بخورم.

دوس دارم همینجوری بشینم رو تخت طبقه بالا واسه ی خودم پاهامو ببرم و بیارم.یا اینکه دراز بکشم روی تخت و زل بزنم به سقف بالای سرم.

یه جوریم !!! مثل همه ی وقتایی که یهوبی چندتا اتفاق باهم میفتاد ... مثل وقتایی که از دست مامانم خیلی ناراحت میشدم و نمیخواسم بهش بگم... یه جوریم ... مثل شبی به تاریخِ بیست و سه ، پنجِ ، نود و پنج.

یه جوریم !!! انقدر که پنج بار برای حمید نوشتم دوستت دارم ❤اما پاکش کردمو نفرستادم.

یه جوریم ـــــــــــ :) از اون یه جوریا که دوست دارم همینجوری بشینم رو تخت طبقه بالا واسه ی خودم پاهامو ببرم بیارم !


پ.ن ؛ فردام سر امتحان مینویسم یه جوری بودم نخوندم. استادم عاشق چشم و ابرو حتما پاسم میکنه ...


۰۲ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۲۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ناگفته نویس

ناسزا

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۱ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۵۸
ناگفته نویس