ناگفته ها را میتوان نوشت.

۱۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

ناگفته ها پس از دیگری....

هیچ وقت جمله ی خوابم نمیبره واسم معنایی نداشت.

همیشه چنان خواب دوستی بودم که اراده میکردم هم خوابم میبرد...قابلیت خوابیدن در هر مکان و شرایطی هم داشتم...

امشب خوابم نمیبره!!!!

تازه میفهمم اونایی که خوابشون نمیبره چه قدر گناه دارن...

بیچاره همه اونایی که خوابشون نمیبره.

بیچاره من.



۳۰ مرداد ۹۵ ، ۰۳:۳۱ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ناگفته نویس

نمیترسی؟؟؟

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳۰ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۴۱
ناگفته نویس

اولین...

. تا به حال تعداد نامه هایم شده است هشت نامه.

اما این اولین نامه ایست که قرار است بخوانی...



خوبِ روزگار سلام؛

امروز به این فکر میکردم به چشم بهم زدنی ده سال دیگر میرسد.

آن روزها دیگر نه من بانوی سابقم نه تو حضرتِ آقای قبل.

همه چیز عوض شده. حالا دیگر ما صاحب دو فرزندیم یک پسر به اسم امیرعلی و یک دختر بنام ترنم.

امیرعلی تپل مپلی اش چیزی توی مایه های علیست. ترنم که به دنیا آمد اسمش را ترنم به معنای صدای نیکو گذاشتیم چون صدای گریه ی دخترمان شیرین ترین صدای زندگیست...

بابا میگوید دختر برکت خداست.

صدای پای برکت خدا قشنگ ترین صدای عالم است...

امیرعلی سال دیگر میرود کودکستان و ترنم که با شیرین کاری هایش جولان میدهد عجیب توی دل هر سه یمان جا باز کرده.

حالا دیگر صاحب خانه ایم و خانه یمان پر شده از ظرف های شیشه ای بلند که داخلش پراست ازگلهای رز خشک شده.

هر بار که چشممان به ظرف ها میخورد خاطرات مهریه  را تعریف میکنیم و هرهر میخندیم.

تو کچل شده ای و همه جا عینک میزنی و چهره ات به نسبت ده سال پیش خیلی جا افتاده. حالا دیگر کار و بار فیلم و مستندت حســـابی گرفته.

من هم خط های لبخندم پررنگ تر شده و شیطنت صدایم کم شده و به قولی جیغ جیغو نیستمو مثل همه ی خانم مشاورها با آرامش و باوقار تر حرف میزنم.

دایی بچه ها رفته خارج از کشور تا درسش را بخواند و برگردد و حالا مامان بابا هم آمده اند تهران.

دیگر خبری از دوری و دلتنگی و بساط های دوران نامزدی مان نیست و همانطور که گفتی شد و همه چیز گل و بلبل است. حالا دیگر هیچ کداممان هم منتظر نیستیم ببینیم آن یکی خبر میگیرد یا نه و به هر دویمان ثابت شده که خیلی بیشتر از آنچه فکر میکنیم بیاد همیم...

قسط خانه یمان ماه بعد تمام میشود و ما حسابی ذوق زده ایم که برنامه ی یک سفر خوب و به قول معروف درست و حسابی بچینیم.

و توی این فکریم که وام بعدی را خرج مرکز خیریه مان کنیم.

مرکزی برای بچه های بدسرپرست و بی سرپرست... اگر کار و بار مرکز بگیرد و بشود جورش کنیم دیگر یک امیرعلی و یک ترنم نداریم بلکه میشویم پدر مادر ده ها بچه ای که میشود خیرمان به آنها هم برسد.

بعد از کلی غذا سوزاندن و شور کردن و کم نمک کردن حالا دیگر دست پختم حسابی جا افتاده...

میبینی همه چیز عوض شده!

ده سال دیگر چه قدر همه چیز قشنگ است اگر بازهم دلهایمان با هم باشد.




به قول خودت که آخر نامه های دلنشینت مینویسی؛

مراقب خودت باش. 


 

۲۷ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۵۰ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ناگفته نویس

بترسیم از خطرناک ها

 همه ی آدم های خطرناک چاقو حمل نمیکنند.

همه ی آنها سابقه ی،چند بار آب خنک خوردن را ندارند.در محیطی خلوت به شما و اموالاتان تجاوز نمیکنند.

همه ی ادم های خطرناک سیبیل هایشان تا بنا گوش کشیده نشده و وقتی راه میروند زیر کتشان به اندازه ی دو هندوانه باز نیست.

خانه یتان که نباشید آن را خالی نمیکنند.

شبیه تروریست ها نیستند.

به بانک دستبرد نمیزنند.

بعضی از آدم های خطرناک اتفاقا عجیب اتو کشیده اند.

ظاهرشان سر سنگین است، ته ریش میگذارند و شلوار کتانی فاق بلند میپوشند، برایتان هدیه میگیرند و سفارشتان میکنند که بیشتر کتاب بخوانید.

بعضی از این آدم های خطرناک آرامند.

همدم راهند.

قابل اعتمادند.

انگار کوهند در زندگی ات که بهشان تکیه کنی.

انگار دوربینند که خاطرتت را با آنها ثبت کنی.

انگار خورشیدند که برایت بتابند

انگار...

انگار که نه واقعا یک دنیا حسِ خوبند!

بعضی از این آدم های خطرناک بوی خوشی دارند و صدای قلبشان با وجود فاصله ها به گوش میرسد.

با آنها به کافه که میروی، نگاهشان که میکنی یک آن پرت میشوی به ده سال دیگر که حالا زیر یک سقفید و بیا و ببین که حتی شمعدانی های خانه یتان هم رنگ عاشقی دارند.

بعد باید جلوی این بعضی آدم های خطرناک خودت را جمع و جور کنی وگرنه ساعتها کنارشان دست به چانه مینشینی و به ده سال دیگرت با همین آدم خطرناک فکر میکنی...لابد پیش خودت میگویی این آدم ها که خیلی گل و بلبلند خطرناکی شان کجا بود؟؟

میدانی اصلِ اصلِ خطرناک بودنشان از آن وقتهایی شروع میشود که نیستند.

که دلت هوایشان را میکند و به قول بزرگترها هوایی میشوی.که دلت پر میکشد که ای کاش.....بگذریم

این آدم ها اصلِ اصلِ خطرناک بودنشان از آنجایی شروع میشود که مثل تریاکند...

معتادت میکنند.

در بندت میکنند.

انگار اسیرشان میشوی!!!

یک جاهایی هم میشوند خطرناکِ بی وفا که رهایت میکنند.

اگر دیدید کسی کم کم خیلی کم کم  جایش را در دلتان باز کرد تا آنجایی که بعد از مدتی وسط قلبتان دراز کشیده بود و دست هایش را گذاشته بود زیر سرش شک نکنید...شک نکنید که با یکی از همان آدم_ خطرناک هایی که اغلب خوبِ قصه اند طرفید.

و تقریبا کارتان ساخته است.

شما مبتلا میشوید.

مبتلا به درد بی درمان 

به یک خریت رمانتیک

برای بعضی هم یک حال خوب...

شما مبتلا میشوید به مرض عشق!

همین...

۲۶ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۳۴ ۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ناگفته نویس

خوش به سعادت خانم حاج هاشمی

نماز های صبح حرم از آن نمازهاییست که اصلا خواب به چشم هایت نیست...
نماز های ظهرش را باید زودتر بروی تا یک جای سایه دار گیرت بیاید ما هیچ وقت زود نمیرسیدیم.
بعد نماز ظهر قرارمان لژ خانوادگیِ صحن کوثر بود.
میرفتیم زیر کولر هایش مینشستیم و بعد هم راه می افتادیم سمت هتل.
نماز های مغرب و عشا که برای خودش بهشتیست.
بعدش میروی کنج حجره های دالبر دار روبه روی ضریح مینشینی و هی با امامت حرف میزنی هی شکر میکنی هی به نیت همه ی آنهایی که باید نماز میخوانی...
گوشه کنار این حجره های دالبر دار همیشه چیز های قشنگی میبینی.
پیرمردی که با لب های لرزانش ذکر یا حق میگوید.
دختر جوانی که چادر رنگیش را میکشد جلو که موهای  استخانی کرده اش بیرون نریزد.
زن و مرد جوانی که انگار آمده اند ماه عسل و چه قدر آدم کیفشان را میکند.
چند خانم که از طرف بسیج محله یشان آمدند و هی خودشان را کنترل میکنند که غیبت نکنند.
پسر سربازی که آمده عرض ادبی کند و سریع برود که به پستش برسد.حرم شلوغ است...شلوووووغ!!
با وجود این همه آدم و شلوغی آرامش خاصی دارد.
از آن آرامش ها که عجیب به دل آدم میچسبد...
خانم حاج هاشمی امروز زنگ زد به مامان و گفت از حرم دعا گویمان است.
خانم حاج هاشمی الان همینجاست.
خوش به سعادت خانم حاج هاشمی😊
۲۴ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۳۵ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ناگفته نویس

چوب دستی

دیروز در یک جنگ بودم...
اول این جنگ با هجوم اطلاعاتی نه چندان صادق شروع شد.
ضربه ی بعدی از طرف یک عزیز بود که داشت سر یک سری داده با من بحث میکرد هر چند که میدانست چه قدر حرف زدن در مورد یک سری مسائل برایم سخت است.
از آن پشت پشت ها هم همسایه های خانه ی پدری پدرم حمله میکردند و ضربه میزدند و نامردی شان آن قدر  مرا درهم ریخته بود که مات و مبهوت شده بودم!
من دیروز وسط یک میدان بودم با چند لشکر که هر کدام به نوبه ی خوشان حمله میکردند...
هیچ کاری نتوانستم بکنم جز اینکه برای چند ساعتی که شد بیست و چهار ساعت کِرکِره ی روابطم را بکشم پایین و در دکان زندگی ام بنویسم تعطیل است!!
همین کار را هم کردم.
تلگرامم را پاک کردم چون حوصله ی هیـــچ داده ای را نداشتم.
جواب زنگ فاطمه را ندادم.
حتی با خانواده هم خیلی حرف نزدم
پارچه و الگوهایم را برداشتم و رفتم طبقه ی بالا.
هی الگو کشیدم هی برش زدم...
هی فکر کردم چه دلیلی داشته که بخواهند این مزخرفات را بگویند.
هی دو دو تا چهار تا کردم...
هی به جواب نرسیدم.
اما واقعا نیاز داشتم با یک نفر حرف بزنم.
اما با کی؟؟!
حرف هایم را برای که میگفتم؟
برای که درد و دل میکردم؟
شماره ی حرم را گرفتم و زنگ زدم حرم امام رضا و کلی با امام رضا درد و دل کردم.
بعد که گوشی را قطع کردم جای همه ی زخم ها خوب شده بود.
انگار از میدان جنگ آمده بودم بیرون...

راستی مگر نگفتی  چوب دستی ات سلاحی کار ساز خواهد شد؟
مگر نگفتی بعد از جنگ با چوب دستی ات برایم انجیر های تازه را میچینی؟
هوس انجیر کرده ام...
خدا کند تمام شود این جنگ!





........
گاهی اوقات قرار است که در پیله ی درد
نم نمک شاپرکی خوشگل و زیبا بشوی

۲۲ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۳۶ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ناگفته نویس

بی اعتنا

.همه ی این ناگفته یک طرف ، ده یازده خط آخرش هم یک طرف...



نزدیک هفت صبح بود که از خواب بیدار شدم و رفتم حمام.

بعدش قرار بود دامن هایی که مربی ام در کلاس خیاطی یاد داده بود را برش بزنم ولی یک ساعتی خوابیدم.

بلند شدم صبحانه خوردم دامن مدل فون ام را دوختم.

خاله اشرف زنگ زد و کلی برای هم درد و دل کردیم.

این اولین باری بود که من با خاله اشرف دردو دل میکردم و او با من.

تا بابا بیاید نمازم را خواندم.

بعد ناهار ظرف ها را که شستم خوابیدم.

مامان رفت برای کلاس خیاطی ام لای چسب خرید و من هم رفتم کلاس سفره آرایی و راستش خیلی از سفره آرایی  خوشم نیامد چون همه چیز را اسراف میکنند.

مثل امروز که یک هندوانه حرام شد.

به مربی هم که گفتم دستکش،دستتان کنید که بعد قابل استفاده باشد گفت با دستکش،نمیتوانم کار کنم.

بعد هم نمازم را خواندم.

مرضیه زنگ زد و یک ساعتی حرف زد.

مرضیه هم مثل خاله اشرف دل پری داشت، پدرش ورشکسته شده و افتاده گوشه ی زندان، دعوتش کردم خانه یمان اما گفت قول نمیدهد که بیاید.

رفتم سر وقت کتاب قیدار و هفتاد صفحه ای از قیدار را خواندم.

و به این فکر کردم چه قدر خوب میشود اگر هر مردی یک نیم قیدار درونی داشته باشد

 یکی از شعرهای سایه را روی یک برگه نوشتم و زدم کنار آیینه ام .

کش دامنم را دوختم.

چند ساعت دیگر هم میخواهم بخواهم.

بی اعتنا به اینکه امروز چند،بار یادش کردم.

بی اعتنا به اینکه  چند بار روی صفحه ی گوشیم را نگاه کردم که ببینم خبری از او هست یا نه.

بی اعتنا به اینکه امروز یاد گرفتم غذای مورد،علاقه اش را بپزم 

و روش چادر جمع کردن را فهمیدم تهِ تهش میتوانم به چادرم یک کش بدوزم.

بی اعتنا به اینکه شب یک یاسینی که میخوانم نذر سربازی اوست.

مهسا میگفت به حال تو چه فرق میکند که ۰۱ بیفتد یا ۰۵ کرمان.

مهسا نمیداند خیـــلی به حالم فرق میکند.

بی اعتنا به اینکه ....

میخواهم بی تفاوت به همه ی اینها سرم را بگذارم روی بالشتم و بخوابم...

اما نمیشود...

چون من نمیتوانم بی تفاوت باشم.

لا اقل نسبت به احساسم به او....




ناگفته ای از چند،دقیقه پیش.

۱۷ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۵ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ناگفته نویس

همسایه باور نکردنی

تقریبا هرشب با صدای دعوای همسایه ی جدیدمون از خواب میپرم.
بعنی هر شب که نه.
هر نصفه شب.
اما دیشب این قضیه به اوج خودش رسید.
همسایه مون(خانومه) با سر و صدای بسیار و کمال وقاحت با کلی بد و بیراه همسرشو از خونه انداخت بیرون.
این در حالیه که دختر بزرگشون بیست و سه، چهار سالشه یعنی اول زندگیشون نیست...یعنی بچه نیستن.
یعنی اصــــلا نمیشه گذاشت به حساب بچه بازی و این اتفاقُ چسبوند به زوج های امروزی!
چی میشه که آدما به همچین جایی میرسن؟
راسشو بخواین من از زن همسایمون میترسم😓
به قول مامان ؛ همیشه هم هر وقت ماهیو از آب بگیری تازه نیست.







#همسایه ی باور نکردنی
#از عجایب خلقت
۱۲ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۴۳ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ناگفته نویس

سینما


وقتی رفتید سینما بیست بسته چیپس و هشتاد بسته پفک بخرید و هی چیریک چیریک صداشو درارید.


اصلن مهم نیس چه قدر از دنیای سینما حالیتونه ها شما از اول تا آخر فقط فیلمو نقد کنید.

به گونه ای که روح فرانسیس فورد کاپولا به حرف بیاد و پوکر فِیس گونه ای بگه ؛ ببند دهنتو گلِ من بذار ملت فیلمشونو ببینن😊😏


و اگه گوشی تون زنگ خورد با صدای خیـــــلی بلند با تلفنتون حرف بزنید.

و پشت هم تکرار کنید الـــو الو صدا میاد؟

در این موقعیت به احتمال زیاد بغل دستیتون تو دلش میگه شعورت تو لوزوالمعدم گوگولی😏😌


این که با کی رفتید اصلا مهم نیست.

مهم تر اینه که دستتونو بچپونید دور گردن اون شخص و بی مقدمه هــــی ماچش کنید.حتی اگه اون شخص مدیر بازنشسته ی دوران راهنماییتون باشه😐😂



خلاصه که بخورید و بیاشامید و ماچ کنید و نقد کنید و تخمه بشکنید 

و گلاب به رویتان هوای نامطبوع راه بیندازید 

و خدایتان را سپاس گویید که خــــعلی باحالید😒.

خعـــــلی



همینا.

مرسی أه😐😊👋



ناگفته ای از مدت ها پیش.

۱۰ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۲۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ناگفته نویس

سانسور ...

از لحظه ی رشد و بلوغ
تا کیف و وسایل شخصی
کمد 
ابراز احساس 
شانه به شانه نبودن با همسر
و بعد ها عکس اعلامیه ی فوت
خلاصه بگویم...
در جای جای زندگی هر دختر  پایِ یک سانسور در میان است.



۰۵ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۳۹ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ناگفته نویس