پارسال بعد از انتخاب رشته مطمئن بودم که سال دیگر دانشجوی دانشگاه تهران میشوم.
به این فکر میکردم که بالاخره از زیر سر در پنجاه تومانی دانشگاه رد میشوم.
آنجا برای خودم دوستانی پیدا میکنم تا با انها هشتاد بار کتاب فروشی های انقلاب را بگردیم.
به کافه های نزدیک دانشگاه برویم و از شیرینی فرانسه برای خودمان ناپلئونی بخریم.
به این فکر میکردم که  یک استاد روی مخ نصیبم میشود که باید سر کلاسش در مورد جهش و مخالف و موافق بودنم با او بحث کنم.
به آب طالیبی های بوفه ی پزشکی ها همان زیرج خودمان فکر میکردم و اینکه سه شنبه ها بروم مصلی دانشگاه تا به حاج آقا قرائتی اقتدا کنم.
و البته همـــــه ی همه ی همه ی فکرهایم درست در آمد.
اما حتی یک لحظه هم به این فکر نکردم که ممکن است در بین این همه اینجا و انجا رفتن لحظه ای هم برسد که کمی ناراحت شوم...
لحظه ای که انگار زندگی میخواهد یک تجربه ی تلخ توی حلقم فرو کند.
حتی یک لحظه هم به این فکر نکردم برای زندگی در این محیط طفلم،کوچکم، و شاید بیش از حد احساساتی ولطیف!
پس محیط بزرگم میکند.
و همین بخش دومی که یک لحظه ای فکرش را نکرده بودم سر و کله اش پیدا شد.
چند،سال پیش برای عروسک خوشگل مخمل پوشم گریه میکردم.
بعد تر برای شکسته شدن تلسکوپم.
بعد تر برای نمره های بد...
و امروز هیچ کدامشان را آنقدر بزرگ نمیدانم که برایشان اشک بریزم.
امروز برای مهم هایی اشکم در می آید که ترس دارم از اینکه هفت هشت سال دیگر برایم مهم نباشد.
این بخش دومی که فکرش را نکرده بودم بخش سخت زندگیست.