.همه ی این ناگفته یک طرف ، ده یازده خط آخرش هم یک طرف...



نزدیک هفت صبح بود که از خواب بیدار شدم و رفتم حمام.

بعدش قرار بود دامن هایی که مربی ام در کلاس خیاطی یاد داده بود را برش بزنم ولی یک ساعتی خوابیدم.

بلند شدم صبحانه خوردم دامن مدل فون ام را دوختم.

خاله اشرف زنگ زد و کلی برای هم درد و دل کردیم.

این اولین باری بود که من با خاله اشرف دردو دل میکردم و او با من.

تا بابا بیاید نمازم را خواندم.

بعد ناهار ظرف ها را که شستم خوابیدم.

مامان رفت برای کلاس خیاطی ام لای چسب خرید و من هم رفتم کلاس سفره آرایی و راستش خیلی از سفره آرایی  خوشم نیامد چون همه چیز را اسراف میکنند.

مثل امروز که یک هندوانه حرام شد.

به مربی هم که گفتم دستکش،دستتان کنید که بعد قابل استفاده باشد گفت با دستکش،نمیتوانم کار کنم.

بعد هم نمازم را خواندم.

مرضیه زنگ زد و یک ساعتی حرف زد.

مرضیه هم مثل خاله اشرف دل پری داشت، پدرش ورشکسته شده و افتاده گوشه ی زندان، دعوتش کردم خانه یمان اما گفت قول نمیدهد که بیاید.

رفتم سر وقت کتاب قیدار و هفتاد صفحه ای از قیدار را خواندم.

و به این فکر کردم چه قدر خوب میشود اگر هر مردی یک نیم قیدار درونی داشته باشد

 یکی از شعرهای سایه را روی یک برگه نوشتم و زدم کنار آیینه ام .

کش دامنم را دوختم.

چند ساعت دیگر هم میخواهم بخواهم.

بی اعتنا به اینکه امروز چند،بار یادش کردم.

بی اعتنا به اینکه  چند بار روی صفحه ی گوشیم را نگاه کردم که ببینم خبری از او هست یا نه.

بی اعتنا به اینکه امروز یاد گرفتم غذای مورد،علاقه اش را بپزم 

و روش چادر جمع کردن را فهمیدم تهِ تهش میتوانم به چادرم یک کش بدوزم.

بی اعتنا به اینکه شب یک یاسینی که میخوانم نذر سربازی اوست.

مهسا میگفت به حال تو چه فرق میکند که ۰۱ بیفتد یا ۰۵ کرمان.

مهسا نمیداند خیـــلی به حالم فرق میکند.

بی اعتنا به اینکه ....

میخواهم بی تفاوت به همه ی اینها سرم را بگذارم روی بالشتم و بخوابم...

اما نمیشود...

چون من نمیتوانم بی تفاوت باشم.

لا اقل نسبت به احساسم به او....




ناگفته ای از چند،دقیقه پیش.