دیروز در یک جنگ بودم...
اول این جنگ با هجوم اطلاعاتی نه چندان صادق شروع شد.
ضربه ی بعدی از طرف یک عزیز بود که داشت سر یک سری داده با من بحث میکرد هر چند که میدانست چه قدر حرف زدن در مورد یک سری مسائل برایم سخت است.
از آن پشت پشت ها هم همسایه های خانه ی پدری پدرم حمله میکردند و ضربه میزدند و نامردی شان آن قدر  مرا درهم ریخته بود که مات و مبهوت شده بودم!
من دیروز وسط یک میدان بودم با چند لشکر که هر کدام به نوبه ی خوشان حمله میکردند...
هیچ کاری نتوانستم بکنم جز اینکه برای چند ساعتی که شد بیست و چهار ساعت کِرکِره ی روابطم را بکشم پایین و در دکان زندگی ام بنویسم تعطیل است!!
همین کار را هم کردم.
تلگرامم را پاک کردم چون حوصله ی هیـــچ داده ای را نداشتم.
جواب زنگ فاطمه را ندادم.
حتی با خانواده هم خیلی حرف نزدم
پارچه و الگوهایم را برداشتم و رفتم طبقه ی بالا.
هی الگو کشیدم هی برش زدم...
هی فکر کردم چه دلیلی داشته که بخواهند این مزخرفات را بگویند.
هی دو دو تا چهار تا کردم...
هی به جواب نرسیدم.
اما واقعا نیاز داشتم با یک نفر حرف بزنم.
اما با کی؟؟!
حرف هایم را برای که میگفتم؟
برای که درد و دل میکردم؟
شماره ی حرم را گرفتم و زنگ زدم حرم امام رضا و کلی با امام رضا درد و دل کردم.
بعد که گوشی را قطع کردم جای همه ی زخم ها خوب شده بود.
انگار از میدان جنگ آمده بودم بیرون...

راستی مگر نگفتی  چوب دستی ات سلاحی کار ساز خواهد شد؟
مگر نگفتی بعد از جنگ با چوب دستی ات برایم انجیر های تازه را میچینی؟
هوس انجیر کرده ام...
خدا کند تمام شود این جنگ!





........
گاهی اوقات قرار است که در پیله ی درد
نم نمک شاپرکی خوشگل و زیبا بشوی