. جشنواره ی ترنج به تاریخ نمیدونم چندم اسفند ماه سال ۹۴ در دانشگاه تهران به همت جمعی از دوستان برگزار شد.

منم رفته بودم کمک بچه های جمعیت و به عنوان یکی از افراد پرزنت کنِ حاضر در صحنه حضور داشتم.

اما شرط کرده بودم که روز آخر را نمیمانم چون کلاس اندیشه ام رو  غیبت میخورم و از این حرفا...

اما روز آخر هم ماندم بعد گفتم برای اختتامیه نمیمانم که به کلاسم برسم.

کیفم را برداشتم و خدافظی و تا وسط دانشگاه هم رفتم.

بعد پشیمان  شدم و گفتم بی خیـــال بگذار ببینم اختتامیه چ طور است.

خلاصه که بر گشتم.

میشد که بر نگردم و بروم بچسبم به کلاس اندیشه که دور از جونم خداااای نکرده یک غیبت نخورم😐میشد یک سرماخوردگی لعنتی بخورم و اصلا نیایم جشنواره.

میشد برای نشستن ردیف های آخر را انتخاب نکنم.

میشد حواست به هزار و یک چیز پرت شود و اصلا من را نبینی.

میشد با شهلا بنشینیم کنار حوض باشگاه دانشجویان و درد و دلمان را بکنیم.

میشد وقتی آن خانمِ نمیدانم کی که از خانمهای باشگاه بودند به من زنگ زدند مثل ده ها مورد دیگر بی هیچ منطق و دلیلی بگویم نع.

میشد کد اصفهان را که دیدی بی خیال بشوی.

سرت را درد نیاورم همه ی اینها  را به اضافه هزار مورد میشد دیگر کن.

هزار مورد میشدی که اگر میشد کارما الان این نمیشد...

هیچ کدام از این میشدها نشد تا قرار دلمان بند شود.

نمیدانم باید از مسئول برگزاری ترنج تشکر کنم

از چشمهایت تشکر کنم

از آن مشاوری که گفت بزن دانشگاه تهران

 یا از پدرم که یک پا ماند سر حرفش که برو بهترین دانشگاه کشور


هر چه که هست من فقط،یک چیز را میدانم...

این حادثه های کوچک برایم حادثه ی بزرگتری را رقم زد!

حادثه ای که در کنار بعضی از تلخی ها  برایم طعم عجیبی دارد.