. سال چهارم دبیرستان بودیم.

خودمان را میزدیم به دل درد و سر درد و خلاصه انواع و اقسام دردها که کلاس ها را بپیچانیم برویم توی نماز خانه تست کنکور بزنیم...چون واقعا کلاسها برامون بی فایده بود.

همه ی حال و هوایمان درس بود و اوج شیطنتمان خلاصه میشد توی زنگ های تفریح که سطل کلاس را که قانون گذاشته بودیم کسی داخلش آشغال نریزد را برداریم بزنیم و برقصیم.

هر بار هم شیفت پاسبانی به یک نفر می افتاد که اگر صدا خیلی بالا رفته بود و معاون به سمت کلاسمان میومد سریع اطلاع بده ، ما کتابها را بدست بگیریم و مثل دخترای با وقار بشینیم سر درس.

معاون هم که میرسید  شروع میکرد به نصیحت کردن و ما  جلوی معاون سرمان  را از توی کتابهایمان در نمی اوردیم.

زنگ های ناهار هم یک لقمه میخوردیم ده لقمه میخندیدیم.

شیوا یکی از بچه های کلاس موقع تست کنکور به حامد [نامزدش] فکر میکرد...

موقع بزن و برقص شعرهای عروس خانوم بگو بعله میخواندیم و مثل عروس ها میرقصید.

موقع غذا هم هی از حامد حرف میزد و ما هی دستش می انداختیم و هی با لحنی خودتو جمع کن طوری اذیتش میکردیم.

شیوا که خوشحال بود یعنی اوضاع خوب بوده...

ناراحت که بود یعنی باز یه خرابکاری پیش آمده.

صبح ب صبح  دور شیوا جمع بودیم و شرایط رو میگفت و ما هم نظرمان را میگفتیم... خدایی بد هم نمیگفتیم!!

حامد سرباز شد چون بابای حامد شرط کرده بود اول سربازی بعد زن گرفتن!!!

شیوا به نیت امام جواد برای حامد صلوات میفرستاد و هی میگفت غذاهایشان فلان است آماده باششان بهمان است و هی دل میسوزاند.

هیچ وقت یادم نمیرود چه قدر کارهای شیوا برایم لوس بود!

حالا شده ام شیوا...

آفتاب که باشد میگویم ؛ شاید الان توی پادگان زیره آفتابه.

موقع نماز ؛ یعنی الان سر پسته؟

شب ؛ الان خسته ی خسته  است...

حتی آمار دقیق تاریخ و حساب و کتاب روزها هم دستم است که زود تر تمام شود!

از الان دخیل بسته ام که سفر کوهستانی اش به خیر و خوشی به سر شود...

شاید شیوا همان روزهایی که دستش می انداختم دعا کرده روزی به دردش دچار شوم. 

نمیدانم!!!

هر چه هست با همه ی استرس ها  و نگران بودنها  دچار شدنِ  شیرینیست!

کاش،همه روزی،دچار شوند که حال خوشی،دارد یک نفر بشود،آرامِ جانت!


مراقب خودت باش :)