توی داستان نویسی یک قانون کلی هست که می گوید: نگو، نشان بده. مثلا نگو هوا سرد است، سردی هوا را با بارش برف، با یخ بستن آسفالت، با سرخ شدن نوک بینی شخصیت ها و شال گردن هایی که سفت دور صورت و گردنشان بسته است نشان بده. این را از کیفیت زیست انسان مدرن گرفته اند. یعنی می گویند انسان مدرن ، انسانی است که دوست دارد سردی هوا را از لای کلمات شما کشف کند و همانجا، توی کلمات یخ بزند. بله. خوب و فوق العاده است اما فقط برای داستانها !

برای رابطه ها باید حرف زد...

باید بی تعارف گفت که چه قدر دوستش داری!

باید بی تعارف گفت که شده است آرامِ جانت...

برای رابطه ها حتی در ناراحتی هم باید به زبان اورد.

مردانی را میشناسم که ذوق دامن گل دار همسرانشان را نمیکنند و لبهایی که برای آنها سرخ شده را نمیبینند که مثلا بگویند ناراحتند!

زنانی را میشناسم که جای خوابشان را جدا میکنند و دست توی موهای همسران نمیکنند و سرد جواب سلام میدهند که بگویند ناراحتند!

اما چه خوب میشود وقتی ناراحتیم از دنیای مدرن بکشیم بیرون و برای ساعاتی خودمان را توی دنیای کلاسیک غرق کنیم.

بنشینیم و حرف بزنیم!

غر بزنیم...

بجایش شکایت کنیم.

سر وقتش هم قربان صدقه ی هم برویم.

اینطور دهان همه ی سوء تفاهم ها و فکرهای مسخره را که میبیندیم هیــــچ تازه نزدیک تر هم میشویم!

و چه خوب که این بشود قانون من و تو !

مثل الانِ من که دلم میخواهد  تو هزار گوش بشوی  و من هزار زبان ...

و با هزار زبان بگویم ؛ دوستت دارم تا ابد !

تا ابد و یک روز !