دیروز که با همسرم حرف میزدیم قرار بر این بود که فردا شب بیاید دنبالم بریم خانه یشان شب را انجا باشیم (با اینکه در مورد رفتن به خانه یشان کمی خجالت به خرج میدهم اما بودن در کنار بهترینم حس قشنگیست)و فردا صبح با هم برویم پیک نیک و حسابی خوش بگذرانیم...

امروز پاشدم رفتم حمام. روی صورتم ماست و صدر گذاشتم.موهایم سشوار کشیدم .لباس برای پوشیدن انتخاب کردم و هر کدام از رژ لبهایم را تست کردم که یکی شان را انتخاب کنم.

راستش همیشه وقتی میخواهم ببینمش به این چیزها اهمیت میدهم.

ساعت پنج بود که پیام داد نه ، نه و نیم می آیم دنبالت و الان رفتم که بخوابم!

ساعت هفت زنگش زدم ، پیام دادم و جواب نداد! احتمال دادم هنوز خواب است ،دلم نیامد زنگ بزنم خانه یشان و بیدارش کنم، چون میدانم هر وقت از پادگان می آید حسابی خسته است. اما از همان ساعت هفت چسبیده بودم به گوشی ام، انگار که منتظرش باشم!

الان ساعت نه است.

و من با آماده باشِ تمامم نشسته ام گوشه ی خوابگاه.

و حمید خوابش برد! 

یاد روزهایی که با حمید قرار دارم و خیلی خسته ام می افتم آن روزها چند تا آلارم برای بیدار شدن میگذارم و به چند تا از بچه ها میسپارم که بیدارم کنند! 

بعضی وقت هایش که اصلا نمیخوابم تا خوابم نبرد.

حسی که الان دارم یه احساس خوب و البته همراه با تعجبه که یکم مزه ی قهوه سگی های دوستمو میده!

حس خوب از اینکه مردِ من خوب خوابیده.

تعجب از اتفاقی که افتاده 

و طعمش ... طعم قهوه سگی های،دوستم بدترین و نچسب ترینه طعمه!





پ.ن؛ دلم پر میکشه الان خوابگاه نباشم :/