موتوری با سرعت پیچید جلوی ماشین ، راننده دستش را گذاشت روی بوق و بعد ازآنکه صدای گوش خراش بوق تمام شد گفت ؛ بلا نسبتِ شما حیوونن مثل مور و ملخ میان جلو آدم.

مسافری که صندلی جلو نشسته بود و موهای هویجی  رنگ داشت این نکته که موتوری ها از دایره ی آدمیزاد خارج اند را تایید کرد.

راننده با مرد موهویجی مشغول صحبت شد بعد از یکی دو دقیقه دوباره زد روی ترمز ، جوانی که هندزفری در گوش داشت و سرش توی گوشی بود بی توجه به فریادها و چشم غره های راننده از عرض خیابان رد شد.

راننده در حالی که سر کچلش از عصبانیت تبدیل به یک گلوله سرخ شده بود به موهویجی گفت ؛ گاو هم میخواد از خیابون رد شه یه نگاهی به اینور اونورش میندازه.

اینا بلانسبت شماگاو رو هم رد کردن...

مرد موهویجی بسیار تاسف خورد و این نکته که جوانان امروزی از گاو هم عبور کرده اند را تایید کرد و بر آن صحه گذاشت.

در ادامه ی مسیر آقای راننده به همراه مرد موهویجی در خلال صحبت هایی که با هم داشتند به این نتیجه رسیدند که قصاب ها، بقال ها، ماموران اداره برق ،کارمندان اداره مالیات،شهرداری و ثبت اسناد ،دانشجویان ، اساتید ، دانشگاه ها ، فوتبالیست ها به جز کریم باقری ، پارکبان ها، املاکی ها ، پسرهای یک شخصیت سیاسی و تمامی افرادی که در کلیه ی رسانه های داخلی و خارجی کار میکنند  بلا نسبت افرادی که توی آن ماشین بودند آدم نیستند.

نیم ساعت گذشت.

مرد موهویجی به مقصد رسیده بود. برای همین خداحافظی گرمی با راننده کرد و از ماشین پیاده شد و در را بست.

راننده کمی مکث کرد.

تا مو هویجی به طور کامل از ماشین دور شود.

آنگاه از اینه اش به من که در صندلی عقب نشسته بودم نگاهی کرد و گفت ؛ بلا نسبت شما گاون . بلد نیستن یه در  رو ببندن . یکی نیست بگه اخه یابو ! در خونه خودتم همینجوری میبندی؟ کله هویجیییی!! البته بلا نسبت...

با نگاهی بهت زده به راننده از توی آینه گفتم بله ،همینطوره.

یادم می اید ساعت یازده شب بود و راننده ماشین را در پارکینگ خانه اش پارک کرده بود اما هنوز جرات نمیکردم از ماشین پیاده شوم!

بلا نسبت شما رانندهه آدم نبود.


#الکی