.امروز ؛

برای اولین بار تو یه مدت طولانی از حمید  بی خبر بودم.

برای اولین بار پشت تلفن حمیدو با باباش اشتباه گرفتم و بادرجه ی بالایی از عشوه گفتم ؛سلااام عزییییزم...

برای اولین بار مامان چمدونشو بست و برای چند روزی راهی اهواز شد.

برای اولین بار تلگرامی به شرکت در عروسی دوستم دعوت شدم.

برای اولین بار مرغ شستم و بعد از هربار دستمالی کردن خانوم مرغه (اونم از روی دستکش)یاد شوهر بیچاره اش افتادم که الان سینه و رون خانومش توی دستای منه و اوقم گرفت!

و برای اولین بار قراره چند روزی هم مامان خونه باشمو هم دختر خونه! 

روز جالبی بود

ولی دوسش نداشتم!



.


پ.ن؛

شیخ و من هر دو طلبکار بهشتیم ولى

من به تو، او به نماز خودش ایمان دارد