نه جو گیریست 
نه کپی است 
و نه یک هیجان یک لحظه ای...
تنها نشانه ایست از بلوغ که بعد از دو دوتا چارتا کردن و چندروز و چند هفته و حتی چندماه حلاجی کردن حسابی به من چسبید!
همیشه از لحظه هایی که حس میکردم کمی بزرگ شده ام خوشم می آمد...
مثل لحظه ای که عمیقا به این فکر کردم 
که آمبره نکردن موهایم! که لباس عروس نپوشیدنم! که سوار ماشین عروس نشدن و بوق بوق نکردن هایم مرا نخواهند کشت و اینکه میگویند حسرت است شعر محض است!
اینکه به این نتیجه رسیده ام که حسرت های هرکس مطابق با سبک زندگی اوست 
و چرا یک نفر پیدا نمیشود که بگوید شب عروسی ات دل دو جوان دیگر را شاد کن! شاد نکنی حسرت میشود...
قاعدتا اینکه لباسی مثل لباس فرشته ها بپوشی 
و با زیبایی محض کنار کسی بنشینی که یک ریز قربان صدقه ات برود چیز دل انگیزیست!
اما بدون بودنش نخواهی مرد!
و ایا دل انگیزی برای شروع یک وصلت خاص کافیست؟
وصلتی که فرهاد داشته و لیلی...
که بخاطر سر گرفتنش چه دعاها که خوانده نشده و چه خداخداهایی که بر زبان نیامده! 
کافی نیست:)
در این شب باید کاری کرد که دل خدا و بنده هایش از دستمان شاد شود...
که دعای خیرشان بدرقه ی راهمان باشد!
که...
که بعد از شب عروسی مان خوشحال باشیم که روحمان ،فکرمان و اندیشه ی مان بزرگ شده 
و چه قدر دیدن سیر بزرگ شدن اندیشه میچسبد:)





#دلنوشته 
:)
:)


در کنار تو بودن عجییییب به من میچسبد.
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم...