........

در جمعیت امام علی فعالیت میکردم 

قرار بود در جشنواره ای به اسم ترنج برای بازدیدکنندگان از بچه های کار بگویم و دغدغه هایشان...قرار بود کلاس اندیشه ی اسلامی را بپیچانم و در اختتامیه ی جشنواره کنار بچه ها باشم...

قرار بود عصرقبل از تاریک شدن هوا برگردم خوابگاه و همان موقع از شدت خستگی بدون خوردن شام خوابم ببرد...

و هی از صدای حرف زدن هم اتاقی ها از خواب بپرم و دوباره بیهوش شوم.

قرار بود با همین جشنواره ها و کلاس رفتنهاو نرفتنها کارشناسی را تمام کنم و برگردم اصفهان  و همانجا درشهر خودم تشکیل خانواده بدهم و یک دامادسرخانه ی حرف گوش کن برای مادرم بیاورم تا آرزوی دلش براورده شود...

قرار بود ارشدم را در اصفهان. قبول شوم و با خیال راحت از اینکه مامان هوای دامادسرخانه اش. را دارد یکی یکی پله های ترقی رابالابروم و بالاخره خانم دکتری بشوم برای خودم...

قرار نبود در ان همه هیاهو 

دل از تو ببرم 

دل از من ببری 

و من در کیلومترها ان طرف تر از اصفهان عروس شوم 

نه داماد سرخانه ای باشد 

نه ارشد خواندن اصفهانی...

تو باشی 

من باشم و یک دنیااا خوشبختی

نمیدانم  این یک دنیاخوشبختی  را مدیون اقای محمدی هستم که جشنواره ی ترنج را برگزار کرد...

یا مدیون استادمیرعظیمی که کلاس هایش ان قدری بی روح بود که بتوانم قید حضورشان را بزنم و در روز اختتامیه جایی که باید باشم!

...

شاید کنار تو بودن را

مدیون خدایی هستم که نشانم داد؛

 هر چه دلم خواست نه آن میشود...

هرچه خداخواست همان میشود:) .

و من اگر هزار سال به شکرانه ی این خواست خدایم را صدازنم باز کم است...

.

.

یک سال از باهم بودنمان گذشت

یک سال از هرروز بهم چسبیدن😂 و عاشق تربودن...

سالگرد محرمیت:)❤️🍃

.

.

.

عشق یک شیشه ی انگور کنارافتاده است

که اگر کهنه شود مست ترت خواهد کرد:))




خوشحال از داشتنت مرد من😘🎈