ناگفته ها را میتوان نوشت.

ممنونم

من 

از 

خدا 

که 

تو 

را 

آفرید 

ممنونم ...

۱۰ مهر ۹۵ ، ۲۳:۳۶ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ناگفته نویس

یک کیسه آجیل

گفت در داشبورد را باز کن
باز کردم ، یک کیسه آجیل برایم خریده بود...یک بسته قرص آهن و یک بسته ژلوفن!
هی میگفت بخور بخور تا جون بگیری!
این کارش عجیب به دلم چسبید...
اینکه برای هزارمین بار نشانم داد چه قدر خاص و نقلی هوایم را دارد   :)


۰۵ مهر ۹۵ ، ۲۳:۳۰ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
ناگفته نویس

قانون من و تو !


توی داستان نویسی یک قانون کلی هست که می گوید: نگو، نشان بده. مثلا نگو هوا سرد است، سردی هوا را با بارش برف، با یخ بستن آسفالت، با سرخ شدن نوک بینی شخصیت ها و شال گردن هایی که سفت دور صورت و گردنشان بسته است نشان بده. این را از کیفیت زیست انسان مدرن گرفته اند. یعنی می گویند انسان مدرن ، انسانی است که دوست دارد سردی هوا را از لای کلمات شما کشف کند و همانجا، توی کلمات یخ بزند. بله. خوب و فوق العاده است اما فقط برای داستانها !

برای رابطه ها باید حرف زد...

باید بی تعارف گفت که چه قدر دوستش داری!

باید بی تعارف گفت که شده است آرامِ جانت...

برای رابطه ها حتی در ناراحتی هم باید به زبان اورد.

مردانی را میشناسم که ذوق دامن گل دار همسرانشان را نمیکنند و لبهایی که برای آنها سرخ شده را نمیبینند که مثلا بگویند ناراحتند!

زنانی را میشناسم که جای خوابشان را جدا میکنند و دست توی موهای همسران نمیکنند و سرد جواب سلام میدهند که بگویند ناراحتند!

اما چه خوب میشود وقتی ناراحتیم از دنیای مدرن بکشیم بیرون و برای ساعاتی خودمان را توی دنیای کلاسیک غرق کنیم.

بنشینیم و حرف بزنیم!

غر بزنیم...

بجایش شکایت کنیم.

سر وقتش هم قربان صدقه ی هم برویم.

اینطور دهان همه ی سوء تفاهم ها و فکرهای مسخره را که میبیندیم هیــــچ تازه نزدیک تر هم میشویم!

و چه خوب که این بشود قانون من و تو !

مثل الانِ من که دلم میخواهد  تو هزار گوش بشوی  و من هزار زبان ...

و با هزار زبان بگویم ؛ دوستت دارم تا ابد !

تا ابد و یک روز !

۰۳ مهر ۹۵ ، ۱۳:۴۴ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
ناگفته نویس

طـــــهران

تهران را دوست دارم...

تهران را با همه ی هوای آلوده اش ، با همه شلوغی اش ، سر و صدا و مشغله هایش تهران را با همه ی نگرانی ها و غربتش، دوست دارم...

تهران شهریست که در آن عاشق شده امـ

عاشقِ تو...

مگر میشود شهری که در آن عاشق شده ای را دوست نداشت...؟!

۳۱ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۱۰ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ناگفته نویس

تا بهشت چند میگیری؟

میگن بهشت سرسبزه... میگن توش کلی سیمرغ با پرهای رنگی رنگی داره میگن کلی نهرداره و یه درختی به اسم طوبی که اعجوبه ایه واسه ی خودش ، میگن تو بهشت همه خوشحالن ، همه میخندن ، میگن غمی وجود نداره.

اما بهشت من این شکلی نیس...

بهشت واسه ی من وقتیه که عزیزترینم پیشمه

وقتی که بغلم میکنه

با چشم های میشی برق دارش نگاهم میکنه

بهشت واسه من اون پراید سفیده ی همسر جانه که از خفن ترین ماشینای دنیا برام بیشتر می ارزه

بهشت من دستاشه که توی دستام گره میشه

بهشتِ من دل َمه که واسش تنگ میشه

لب هامه که براش میخنده

بهشت من اصلا حضور خودشه...

وقتی که بودنش زندگیمو بهشتی میکنه.

بهشت واسه من یعنی اونی که دلت از تهِ ته باهاشه رو انتخاب کنی و برید بسازید با هم.

تا بهشت چند میگیری؟

من همه دنیامو میدم واسه ی،بهشتم




نگذرید این روزای خوب.

بمونید همینجوری!

۲۹ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۴۳ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ناگفته نویس

مهم

این که یه نفر چه چیزایی داشته باشه و نداشته باشه اصلا  مهم نیس...

مهم اینه که حاضره بخاطرت چیکار کنه !!!




پ.ن ؛ میشه نرم تر بود وقتی پای دوست داشتن در میان است...

هست؟

اگر هست یک چیزی هست که این وسط نیست!



#خاکستری


۲۴ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۴۱ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ناگفته نویس

ذوقی ترین...

شش سالم بود که آرزو داشتم یه دست لباس سفید با کفش سفید بخرم که مامان اشرف ( مادربزرگم ) بردم دم مغازه و برام خرید...
و حالا که عکسشو میبینم این لباسی که من انتخاب کردم زشت ترین لباسِ ممکن بوده!
اما یادمه اون شب لباسامو گذاشتم کنار رخت خوابم و کنار خودم خوابوندمشون و انقدر ذوق تق تقِ کفشامو داشتم که تا چند روز صبح که بیدار میشدم اول کفشامو میپوشیدمو یه دور تو ایوان باهاش راه میرفتم بعد میشستم سر صبحونه.
این روند تا الان که بیست ساله شدم ادامه داره.
کلا خیلی ذوق یه چیزیو میکنم.
واسه عید که با بچه های خوابگاه رفتیم لباس خریدیم همشون لباسا رو  گذاشتن تو کمدهاشون ولی من حداقل روزی یه بار میپوشیدمشون تازه قربون صدقه ی لباسامم میرفتمـ :))) !!
الان یه لباس تور توریه سفید طلایی دارم که قــراره بشه قشنگ ترین لباس زندگیم.
این لباسم مثل مابقی البسه ی مذکور هر روز پوشیده میشه بطوری که آیینه ی خونمون دیروز به حرف در اومد  و گفت بی خیال شو گلِ من...
انگشتر چند روز پیش خریداری شده که جای خود،اصن!
این منم ذوقی ترین.


پ.ن ؛ ذوقی بودن در مورد بقییه ی موارد هم صدق میکنه البته :!


۲۲ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۴۹ ۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ناگفته نویس

اناری که میرسد...


پاییز در راهست...

 و  من

اناری که میرسم

به دستانت .

و من خرمالویی که گس،میشوم در دهانت.

و تو برایم  همان مردترینِ چوب دستی به دستی باش  که انجیر میچینی.

چه ابرها بگذارند

چه ابرها نگذارند!!!



پ.ن ؛

نوشتن از همون چیزاییه که حالمو خوب میکنه...

حتی اگه متنی بنویسم که توش توهم بزنم قراره انار و خرمالو بشم :))


۱۶ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۰۷ ۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
ناگفته نویس

آرامِ جانم

. سال چهارم دبیرستان بودیم.

خودمان را میزدیم به دل درد و سر درد و خلاصه انواع و اقسام دردها که کلاس ها را بپیچانیم برویم توی نماز خانه تست کنکور بزنیم...چون واقعا کلاسها برامون بی فایده بود.

همه ی حال و هوایمان درس بود و اوج شیطنتمان خلاصه میشد توی زنگ های تفریح که سطل کلاس را که قانون گذاشته بودیم کسی داخلش آشغال نریزد را برداریم بزنیم و برقصیم.

هر بار هم شیفت پاسبانی به یک نفر می افتاد که اگر صدا خیلی بالا رفته بود و معاون به سمت کلاسمان میومد سریع اطلاع بده ، ما کتابها را بدست بگیریم و مثل دخترای با وقار بشینیم سر درس.

معاون هم که میرسید  شروع میکرد به نصیحت کردن و ما  جلوی معاون سرمان  را از توی کتابهایمان در نمی اوردیم.

زنگ های ناهار هم یک لقمه میخوردیم ده لقمه میخندیدیم.

شیوا یکی از بچه های کلاس موقع تست کنکور به حامد [نامزدش] فکر میکرد...

موقع بزن و برقص شعرهای عروس خانوم بگو بعله میخواندیم و مثل عروس ها میرقصید.

موقع غذا هم هی از حامد حرف میزد و ما هی دستش می انداختیم و هی با لحنی خودتو جمع کن طوری اذیتش میکردیم.

شیوا که خوشحال بود یعنی اوضاع خوب بوده...

ناراحت که بود یعنی باز یه خرابکاری پیش آمده.

صبح ب صبح  دور شیوا جمع بودیم و شرایط رو میگفت و ما هم نظرمان را میگفتیم... خدایی بد هم نمیگفتیم!!

حامد سرباز شد چون بابای حامد شرط کرده بود اول سربازی بعد زن گرفتن!!!

شیوا به نیت امام جواد برای حامد صلوات میفرستاد و هی میگفت غذاهایشان فلان است آماده باششان بهمان است و هی دل میسوزاند.

هیچ وقت یادم نمیرود چه قدر کارهای شیوا برایم لوس بود!

حالا شده ام شیوا...

آفتاب که باشد میگویم ؛ شاید الان توی پادگان زیره آفتابه.

موقع نماز ؛ یعنی الان سر پسته؟

شب ؛ الان خسته ی خسته  است...

حتی آمار دقیق تاریخ و حساب و کتاب روزها هم دستم است که زود تر تمام شود!

از الان دخیل بسته ام که سفر کوهستانی اش به خیر و خوشی به سر شود...

شاید شیوا همان روزهایی که دستش می انداختم دعا کرده روزی به دردش دچار شوم. 

نمیدانم!!!

هر چه هست با همه ی استرس ها  و نگران بودنها  دچار شدنِ  شیرینیست!

کاش،همه روزی،دچار شوند که حال خوشی،دارد یک نفر بشود،آرامِ جانت!


مراقب خودت باش :)

۱۱ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۳۱ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
ناگفته نویس

بازداشت


بعضی شبها نه خوشحالم

نه عاشقم

نه با حوصله ام 

و نه پرانرژی ...

من این بعضی شبها را فقط غمگینم!

.

پ.ن؛ خدا کنه این دو روز زودتر تموم بشه.

معلومه وقتی بدونی یه عزیزی الان تو شرایط سختیه و تا دو روز دیگه این شرایطش ادامه داره شبت شب نچسبی میشه.


#پادگان

۰۷ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۴۲ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ناگفته نویس